از دوستان دو رنگم عجیب دل تنگ است 

 

              فدای همت آن دشمنی که یکرنگ است

 


My heart is nostalgic from my bichrome friends... I immolate to my enemy that is homochromatic.


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 23 مهر 1389برچسب:, | 3:10 بعد از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |

به نام خدا

با سلام

یکی از حکمای بزرگ به دیدن یکی از دوستان خود رفت آن شخص پسر کوچکی داشت که با وجود کوچکی سن ، خیلی هوشیار بود . حکیم به آن طفل گفت : " اگر به من بگویی خدا کجاست ، یک عدد پرتقال به تو خواهم داد ."

پسر با کمال ادب جواب داد : " من به شما دو دانه پرتقال میدهم اگر به من بگویید خدا کجا نیست ."

نکته : گرایش به خدا  در نهاد همه انسانها به ودیعه گذاشته شده است این فطرت پاک و الهی باید دور از محیط های آلوده حفظ شود ، و گرنه در محیط آلوده ، فطرت نیز از مسیر الهی خود منحرف خواهد شد .

یا حق


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 23 مهر 1389برچسب:, | 3:10 بعد از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |

مادر!
مادر، اگر دعای شبانگاهیت نبود
من در لهیب آتش غم می گداختم
مادر، اگر گناه نبود این به درگهت
بی شک تو را به جای خدا می شناختم
****
تا دیده ام به روی جهان باز شد، زشوق
لبخند مهربان تو جا در تنم دمید
فریاد حاجتم چو برون آمد از گلو
دست نوازش تو به فریاد من رسید
****
مادر، قسم به آن همه شب زنده داریت
که اندر سرم هوای تو هست و صفای تو
آیینه دار مهر و عطوفت تویی، تویی
خواهم که سر نهم به خدا من به پای تو
****
روزی که طفل زار و نحیفی بُدم زمهر
چون جان خود> مرا تو نگهدار بوده ای
مادر، به راه زندگی من فدا شدی
دایم مرا تو مونس و غمخوار بوده ای
****
دادی زکف جوانی و مویت سفید شد
ای وای من، که قدر تو اکنون شناختم
اکنون که پیریت به کنار آرمیده است
من نیز سوی وادی محنت شتافتم
****
مادر قسم به تو، که تویی نور کردگار
یزدان تو را، ز نور وفا آفریده است
نازم به آن شکوه و به آن عزّت و مقام
جنّت به زیر پای تو خوش آرمیده است

تقدیم به تمام مادران دنیا به ویژه مادران ایرانی ومادرخودم

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 23 مهر 1389برچسب:, | 3:10 بعد از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |

بنام خدا

                                              سلام

پسر یعنی کی قراره اینا بزرگ شن؟ یعنی اینا اصلا به این حد میرسن که بزرگ شن! یه نگا به دورو ورت بندا ، ببین دور تا دورت پر از آدماییه که به ظاهر بزرگ شدن ولی از کوچیک هم کوچیک تر موندن. ای کاش منو تو هم کوچیک میموندیمو از دیدنه اینا حرص نمیخوردیم. یا ما نقاب نداشتیمو نداریم یا اینا دستاشونو گم کردن تا نقابشونو بردارن. آقا پسر دنیا ارزششو نداره ، تا چشم بهم بزنی تموم شده ، دیگه فرصتی بهت نمیده تا اونی که هستی رو به نمایش بزاری. آره دختر خانوم ، تو تا کی میخوای نقابتو رنگی کنی؟ واسه یه بارم که شده خودت باش ، شاید اینطوری بیشتر بهت بیاد. آره همین نقابیرو میگم که هیچ نشونی ازش پیدا نمیکنی ، میدونی چرا؟ چون تا حالا نخواستی که پیداش کنی ، چون بهش عادت کردی ، چون انقدر رو صورتت مونده که دیگه احساسش نمیکنی. ولی باور کن ، باور کن یه روزی میرسه که هممون با همون صورتای خشکیده و دربه داغونو بی نقابمون به هم میرسیم. اون موقعست که تازه دستاتو پیدا میکنیو صورتتو میگیری تا کسی نبینتت ، اون موقعست که تازه میفهمی این دستا واسه چی بوده. قدر دستاتو بدون ، بزار وقتی بهم میرسیم دستات آزاده آزاد باشن تا بتونی دستیرو که به طرفت دراز شده رو بگیری. اصلا این دستارو بهمون داده تا یه روزی دوباره ازمون بگیرتشون. پس امانت دار خوبی باشو کاری کن که بتونه دستتو بگیره...


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 23 مهر 1389برچسب:, | 3:10 بعد از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |

تا حالا شده بری به باغ یا خونه بزرگی که توش سگ محافظ باشه

 

بنام خدا

سلام

تا حالا شده بری به باغ یا خونه بزرگی که توش سگ محافظ باشه و این سگه به سمتت بخواد حمله کنه ؟
دیدی سگه هاپ هاپ میکنه و میخواد بپره گازت بگیره و خلاصه هر جوری شده مانع ورودت میشه ؟
چی کار میکنی ؟
داد میزنی صاحب خونه ! این سگ رو ساکت کن .
تا صاحب سگ بهش بگه ساکت شو و برو اونور سگ دیگه هیچی نمیگه و کاریت نداره.
وقتی با صاحب خونه دوست باشی و زیاد رفت آمد داشته باشی دیگه سگه هیچوقت کاریت نداره !
حالا شیطان هم سگ درگاه خداست! نمیذاره قریبه ها وارد شند ! هی اذیت میکنه . به هر کلک و وسوسه ای که بتونه کوتاهی نمیکنه.
ما چی کار کنیم ؟
هیچی ! پناه میبریم به صاحب خونه !
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم !
ولی اینو باید عملی بگیم نه فقط با زبون

                                       یا حق

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 23 مهر 1389برچسب:, | 3:10 بعد از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |
کاش می شد قلب ها آباد بود کینه و غمها به دست باد بود کاش می شد دل فراموشی نداشت نم نم باران هم آغوشی نداشت کاش می شد . کاش های رندگی گم شوند پشت نقاب زندگی کاش می شد کاش ها مهمان شوند در میان غصه ها پنهان شوند کاش می شد آسمان غمگین نبود رد پای قهر و کین رنگین نبود کاش می شد روی خط زندگی با تو باشم تا نهایت سادگی .!
موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 23 مهر 1389برچسب:, | 3:10 بعد از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |

غم من

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است ،و پایی خسته،
تیرگی هست و چراغی مرده،،

می کنم تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدمها،

سایه ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غمها.

فکر تاریکی و این ویرانی،
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر صحر نزدیک است.
هر دم این بانگ بر آرم از دل:
وای این شب چقدر تاریک است.

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من لیک ، غمی غمناک است


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 23 مهر 1389برچسب:, | 3:10 بعد از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |

 

خدایا با من قهری ...!!!
بنده ی من نماز شب بخوان که یازده رکعت است...
 -
خدایا! خستـه ام، نمـیتوانم نیمه شب یازده رکعت بخوانم!
بنده ی من! قبل از خواب این سه رکعت را بخوان...
-
خدایا! سه رکعت زیاد است!
-
بنده ی من! قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو

- خدایا! من در رختخواب هستم و اگر بلند شوم، خواب از سرم میپرد!
-
بنده ی من! همان جا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله...
-
خدایا! هوا سرد است و نمـیتوانم دستانم را از زیر پتو بیرون بیاورم!
-
بنده ی من! در دلت بگو یا الله، ما نماز شب برایت حساب میکنیم.....
بنده اعتنایی
نمیکند و مـیخوابد.....
-
ملائکه ی من! ببینید من این قدر ساده گرفته ام، اما بنده ی من خوابیده است. چیزی به اذان صبح نمانده است، او را بیدار کنید، دلم برایش تنگ شده است،امشب با من حرف نزده است...
-
خداوندا! دو بار او را بیدار کردیم، اما باز هم خوابید...
-
ملائکه ی من! در گوشش بگویید پروردگارت، منتظر توست...
-
پروردگارا! باز هم بیدار نمـیشود!
اذان صبح را مـیگویند، هنگام طلوع آفتاب است...
-
ای بنده! بیدار شو، نماز صبحت قضا مـیشود...
خورشید از مشرق سر برمـی آورد. خداوند رویش را برمـیگرداند.
ملائکه ی من! آیا حق ندارم که با این بنده قهر کنم؟

وای نه ... !
خدای مهربونم..... با منم قهری.....؟؟!
ولی باز هم خدا من رو می بخشد
و باز هم ...

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 23 مهر 1389برچسب:, | 3:10 بعد از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 13 مهر 1389برچسب:, | 2:7 قبل از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |

 

پيا مبر (ص) هما نند خودكودكان باآنان بازي مي كرد، ميوه هاي تازه وچيزهاي ديگري براي شان هديه مي داد .

 

شركت دربازي كودكان نوعي احترام به شخصيت واهتمام به شغل آنها ست . پيا مبر (ص) همواره با فرزندان خو يش وحتي گا هي با كودكان اصحاب بازي مي كرد ، چون بازي از نياز هاي طبيعي كودك مي با شد وبدون آ ن كودك رشد سا لم نخواهد داشت.

 

كودكي كه به بازي علاقه نداشته باشد اصولا بيمار محسوب ميشود.

 

همه ي انسانها اعم از بزرگ وكوچك ، حتي انبيا واولياي الهي در دوران كودكي تما يل به بازي داشته اند وكما بيش به بازي مي پرداختند واين حاكي از آن ا ست كه بازي ازنيازهاي طبيعي انسان است ؛ گرچه اين امربر همگان روشن است.اما مهم اين است كه والد ين وسر پرستان كودك باوجودآ گاهي به اين نياز ، ممكن است توجه كافي براي رفع اين نياز طبيعي نشان ندهند وازبر آوردن اين امر مهم غافل بمانند.

 

پيشوایان د ين به اين نياز طبيعي كودكان توجه كافي داشته اند . آنها علاوه بر اينكه كودكان رادربازي دوران كودكي آزاد مي گذاشتند ، خود نيز دربازي آنها شركت نموده ازاين طريق هم بازي آنهارا رونق مي بخشيد ند وهم به شغل و كار كودكان كه درواقع احترام به شخصيت آنها  ا ست اهميت مي دادند.

 

توجه پيا مبر (ص) به بازي كودكان تنها اختصاص به امام حسن وامام حسين (ع) نداشت، بلكه با همه ي كودكان يكسان بود.

 

پيا مبر (ص) براي اقامه نماز عازم مسجد بود ، درراه مسجد باكودكاني بر خورد كه به بازي مشغول بودند. كودكان همين كه پيا مبر (ص) راد يد ند

بسو ي او دويدند وبرگرد آن حضرت حلقه زدند وهريك مي گفت:" كن جملي" ؛ شتر ما باش (تا بر دوش تو سوار شويم).

كودكان كه رفتار پيا مبر (ص) را با امام حسن وامام حسين (ع) اين گونه ديده بودند ، انتظار داشتند كه رسول خدا (ص) به آنها پا سخ مثبت دهد.

حضرت هم انتظار آنها را برآورده سا خت.

 

مردم براي اقامه نماز در مسجد ، منتظر آن حضرت بودند ، بلال را بسراغ آنحضرت فرستادند. همين كه بلال درراه با اين جريان مواجه شد ، عرض كرد: يا رسول الله مردم منتظرند .

 

حضرت فرمود : برا ي من تنگ شدن وقت نما زبهتر از تنگ شدن دل اين كودكان ا ست.

 

سپس فرمود: برو بخا نه ام اگرچيزي هست براي كودكان بياور

 

بلا ل رفت تمام آن خانه را جستجو كرد تعداد گردو (جوز) يافت آنهارا نزدحضرت آورد،

 

پيا مبر(ص) گردوهارا دردست گرفت وخطاب به كودكان فرمود: 

 

"أ تبيعون جملكم بهذه الجوزات ؟"،آ يا شتر خودرا به اين جوز ها ميفروشيد؟

 

كودكان به اين معامله رضا يت دادند وبا خوشحا لي پيا مبر (ص) را رها كردند.

 

پيا مبر (ص) را هي مسجد شد وفرمود: خدا رحمت كند برا درم يوسف را كه اورا به چند درهم فروختند ومرا به چند جوز(گردو).!


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 12 مهر 1389برچسب:, | 7:3 قبل از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.