بنده ی من نماز شب بخوان که یازده رکعت است...
- خدایا! خستـه ام، نمـیتوانم نیمه شب یازده رکعت بخوانم!
- بنده ی من! قبل از خواب این سه رکعت را بخوان...
- خدایا! سه رکعت زیاد است!
- بنده ی من! قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو
- خدایا! من در رختخواب هستم و اگر بلند شوم، خواب از سرم میپرد!
- بنده ی من! همان جا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله...
- خدایا! هوا سرد است و نمـیتوانم دستانم را از زیر پتو بیرون بیاورم!
- بنده ی من! در دلت بگو یا الله، ما نماز شب برایت حساب میکنیم.....
بنده اعتنایی نمیکند و مـیخوابد.....
- ملائکه ی من! ببینید من این قدر ساده گرفته ام، اما بنده ی من خوابیده است. چیزی به اذان صبح نمانده است، او را بیدار کنید، دلم برایش تنگ شده است،امشب با من حرف نزده است...
- خداوندا! دو بار او را بیدار کردیم، اما باز هم خوابید...
- ملائکه ی من! در گوشش بگویید پروردگارت، منتظر توست...
- پروردگارا! باز هم بیدار نمـیشود!
اذان صبح را مـیگویند، هنگام طلوع آفتاب است...
- ای بنده! بیدار شو، نماز صبحت قضا مـیشود...
خورشید از مشرق سر برمـی آورد. خداوند رویش را برمـیگرداند.
ملائکه ی من! آیا حق ندارم که با این بنده قهر کنم؟
وای نه ... !
خدای مهربونم..... با منم قهری.....؟؟!
ولی باز هم خدا من رو می بخشد
و باز هم ...
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
غم من
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است ،و پایی خسته،
تیرگی هست و چراغی مرده،،
می کنم تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدمها،
سایه ای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غمها.
فکر تاریکی و این ویرانی،
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر صحر نزدیک است.
هر دم این بانگ بر آرم از دل:
وای این شب چقدر تاریک است.
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من لیک ، غمی غمناک است
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
تا حالا شده بری به باغ یا خونه بزرگی که توش سگ محافظ باشه
بنام خدا
سلام
تا حالا شده بری به باغ یا خونه بزرگی که توش سگ محافظ باشه و این سگه به سمتت بخواد حمله کنه ؟
دیدی سگه هاپ هاپ میکنه و میخواد بپره گازت بگیره و خلاصه هر جوری شده مانع ورودت میشه ؟
چی کار میکنی ؟
داد میزنی صاحب خونه ! این سگ رو ساکت کن .
تا صاحب سگ بهش بگه ساکت شو و برو اونور سگ دیگه هیچی نمیگه و کاریت نداره.
وقتی با صاحب خونه دوست باشی و زیاد رفت آمد داشته باشی دیگه سگه هیچوقت کاریت نداره !
حالا شیطان هم سگ درگاه خداست! نمیذاره قریبه ها وارد شند ! هی اذیت میکنه . به هر کلک و وسوسه ای که بتونه کوتاهی نمیکنه.
ما چی کار کنیم ؟
هیچی ! پناه میبریم به صاحب خونه !
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم !
ولی اینو باید عملی بگیم نه فقط با زبون
یا حق
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
بنام خدا
سلام
پسر یعنی کی قراره اینا بزرگ شن؟ یعنی اینا اصلا به این حد میرسن که بزرگ شن! یه نگا به دورو ورت بندا ، ببین دور تا دورت پر از آدماییه که به ظاهر بزرگ شدن ولی از کوچیک هم کوچیک تر موندن. ای کاش منو تو هم کوچیک میموندیمو از دیدنه اینا حرص نمیخوردیم. یا ما نقاب نداشتیمو نداریم یا اینا دستاشونو گم کردن تا نقابشونو بردارن. آقا پسر دنیا ارزششو نداره ، تا چشم بهم بزنی تموم شده ، دیگه فرصتی بهت نمیده تا اونی که هستی رو به نمایش بزاری. آره دختر خانوم ، تو تا کی میخوای نقابتو رنگی کنی؟ واسه یه بارم که شده خودت باش ، شاید اینطوری بیشتر بهت بیاد. آره همین نقابیرو میگم که هیچ نشونی ازش پیدا نمیکنی ، میدونی چرا؟ چون تا حالا نخواستی که پیداش کنی ، چون بهش عادت کردی ، چون انقدر رو صورتت مونده که دیگه احساسش نمیکنی. ولی باور کن ، باور کن یه روزی میرسه که هممون با همون صورتای خشکیده و دربه داغونو بی نقابمون به هم میرسیم. اون موقعست که تازه دستاتو پیدا میکنیو صورتتو میگیری تا کسی نبینتت ، اون موقعست که تازه میفهمی این دستا واسه چی بوده. قدر دستاتو بدون ، بزار وقتی بهم میرسیم دستات آزاده آزاد باشن تا بتونی دستیرو که به طرفت دراز شده رو بگیری. اصلا این دستارو بهمون داده تا یه روزی دوباره ازمون بگیرتشون. پس امانت دار خوبی باشو کاری کن که بتونه دستتو بگیره...
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
مادر!
مادر، اگر دعای شبانگاهیت نبود
من در لهیب آتش غم می گداختم
مادر، اگر گناه نبود این به درگهت
بی شک تو را به جای خدا می شناختم
****
تا دیده ام به روی جهان باز شد، زشوق
لبخند مهربان تو جا در تنم دمید
فریاد حاجتم چو برون آمد از گلو
دست نوازش تو به فریاد من رسید
****
مادر، قسم به آن همه شب زنده داریت
که اندر سرم هوای تو هست و صفای تو
آیینه دار مهر و عطوفت تویی، تویی
خواهم که سر نهم به خدا من به پای تو
****
روزی که طفل زار و نحیفی بُدم زمهر
چون جان خود> مرا تو نگهدار بوده ای
مادر، به راه زندگی من فدا شدی
دایم مرا تو مونس و غمخوار بوده ای
****
دادی زکف جوانی و مویت سفید شد
ای وای من، که قدر تو اکنون شناختم
اکنون که پیریت به کنار آرمیده است
من نیز سوی وادی محنت شتافتم
****
مادر قسم به تو، که تویی نور کردگار
یزدان تو را، ز نور وفا آفریده است
نازم به آن شکوه و به آن عزّت و مقام
جنّت به زیر پای تو خوش آرمیده است
تقدیم به تمام مادران دنیا به ویژه مادران ایرانی ومادرخودم
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
به نام خدا
با سلام
یکی از حکمای بزرگ به دیدن یکی از دوستان خود رفت آن شخص پسر کوچکی داشت که با وجود کوچکی سن ، خیلی هوشیار بود . حکیم به آن طفل گفت : " اگر به من بگویی خدا کجاست ، یک عدد پرتقال به تو خواهم داد ."
پسر با کمال ادب جواب داد : " من به شما دو دانه پرتقال میدهم اگر به من بگویید خدا کجا نیست ."
نکته : گرایش به خدا در نهاد همه انسانها به ودیعه گذاشته شده است این فطرت پاک و الهی باید دور از محیط های آلوده حفظ شود ، و گرنه در محیط آلوده ، فطرت نیز از مسیر الهی خود منحرف خواهد شد .
یا حق
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
فدای همت آن دشمنی که یکرنگ است
My heart is nostalgic from my bichrome friends... I immolate to my enemy that is homochromatic.
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
خود میگریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شك دارند
پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند...!
**دکتر علی شریعتی**
Don't be upset from people, because they are upset too, they are alone but they run away from
themselves because they are in doubt about themselves & about their love &their fact, so love
then even when they don't love you...
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
بنام خدا
سلام
میگن خدا افرادی رو که غرورشونو میشکونه خیلی دوست داره ، چون غرور و تکبر بارز ترین ویژگی
شیطانه ، و خدا نمیخواد مخلوقش این خصلت رو از شیطان بگیره. اگه یه جایی ، یه زمانی ، غرورت
شیکست ، غصه نخور ، شاید به ظاهر فکر کنی زمین خوردی ، اما در اصل خدا دستتو گرفته و از روو
زمین بلندت کرده. هر عملی ، هر حرفی ، هر حرکتی یه پشت صحنه ای داره که بقیه ازش بی خبرن ،
مثلا ممکنه هدف من از این صحبت ها فقط مطرح کردن خودم و یا جلب توجه باشه ، ولی اینو کسی
نمیدونه ، اتفاقات و داستان هایی هم که توو زندگی ما از طرف خدا میوفته عین همین موضوعه. بعضی
وقتا خدا خوشی های مارو ازمون میگیره تا خوب شیم ، آخه میدونید که؟ ما اومدیم اینجا که خوب
باشیم ، نه خوش !. یه روزی پیامبر در راه مسجد میرفته ، بچه ها به پیامبر اصرار میکنن که باهاشون
بازی کنه ، پیامبر شروع میکنه به بازی با بچه ها ، یه مدتی که میگذره یکی از اصحاب میاد تا ببینه چرا
پیامبر دیر کرده ، حضرت به شخص میگه ، چند تا گردو واسه من تهیه کن تا بدم به بچه ها و سرشون
گرم شه و ما هم به مسجدمون برسیم. خلاصه حضرت چند تا گردو میندازه زمین و بچه ها میرن دنبال
گردو بازی ! . در راه مسجد پیامبر به شوخی و به زبون خودمون به همراهش میگه : دیدی چطوری پیامبر
خدا رو با چند تا گردو عوض کردن؟!!
توو این دنیا هم ، خدا خودش به ما خوشی میده تا ببینه ما به چه قیمتی خوشی ها رو با خوبی ها
عوض میکنیم ، اگه میخوای خوب باشی باید خوشی هاتو رها کنی ، مثل آدمی که سرما خورده ، خربزه
خیلی براش خوشه ، اما اصلا براش خوب نیست! ، آمپول براش اصلا خوش نیست ولی براش خوبه!...
چقدر زیبا توصیف میکنه این انسان ها رو :
همین کسانند که ضلالت را به بهای هدایت ، و عذاب را در ازای آمرزش خریدند.
پس چه صبورند بر آتش! " بقره ، آیه ی 175 "
خیلیا توو این دنیا میرن دنبال گردو بازی ، اما خدا انقدر دوسشون داره ، که طاقت نمیاره و گردو هاشونو
ازشون میگیره تا دوباره برگردند سمت خودش. توو سوره ی حدید ، خدا ، هم خیلی قشنگ به بنده
هاش دلداری میده ، یعنی اونایی که گردو هاشونو ازشون گرفته ، و هم یه تلنگری به کسایی میزنه که
هنوز گردو دستشونه ، خیلی آدمو آروم میکنه این دو تا آیه :
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
لك الطير فيما كان منك بأسعد (4)
تزوجته خير البرية كلها
و من ذا الذى فى الناس مثل محمد (5)
و بشر به البران عيسى بن مريم
و موسى بن عمران فيا قرب موعد (6)
اقرت به الكتاب قدما بأنه
رسول من البطحاء هاد و مهتد (7)
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
حدود دوازده سال از عمر رسول خدا(ص)گذشته بود كه بر طبق نقل اهل تاريخ و محدثين شيعه و اهل سنت،ابو طالب مانند ساير مردم قريش عازم سفر شام شد تا با مال التجاره مختصرى كه داشت تجارت كند و از اين راه كمكى به مخارج سنگين خود بنمايد.
قریشيان هر سال دو بار سفر تجارتى داشتند يكى به«يمن»در زمستان و ديگرى به«شام»در تابستان«رحلة الشتاء و الصيف».
مقصد در اين سفر بصرى بود كه در آن زمان يكى از شهرهاى بزرگ شام و ازمهمترين مراكز تجارتى آن عصر به شمار مىرفت.
در نزديكى شهر بصرى صومعه و كليسايى وجود داشت و مردى ديرنشين و ترسايى گوشه گير به نام«بحيرا»در آن كليسا زندگى مىكرد و مسيحيان معتقد بودند كه كتابها و همچنين علومى كه در نزد دانشمندان گذشته آنان بوده دست به دست و سينه به سينه به بحيرا منتقل گشته است. و برخى گفتهاند:صومعه«بصرى» كه تا شهر 6 ميل فاصله داشت مانند صومعههاى عادى و معمولى ديگر نبود.بلكه مخصوص سكونت آن دانشمند و عالمى از نصارى بود كه علم و دانشش از ديگران فزونتر و در مراحل سير و سلوك از همگان برتر باشد و بحيرا داراى چنين اوصافى بود. هنگامى كه ابو طالب تصميم به اين سفر گرفت به فكر يتيم برادر افتاد و با علاقه فراوانى كه به او داشت نمىدانست آيا او را در مكه بگذارد يا همراه خود به شام ببرد. وقتى هواى گرم تابستان بيابان حجاز و سختى مسافرت با شتر را در كوه و بيابان به نظر مىآورد ترجيح مىداد محمد راـكه كودكى بيش نبود و با اين گونه ناملايمات روبه رو نشده بودـدر مكه بگذارد و از رنج سفر او را معاف دارد،ولى از آن طرف با آن علاقه شديد و توجه خاصى كه در حفاظت و نگهدارى او داشت نمىتوانست خود را حاضر كند كه او را در مكه بگذارد و خيالش در اين باره آسوده نبود و تا آن ساعتى كه مىخواست حركت كند همچنان در حال ترديد بود.
گويند:هنگامى كه كاروان قريش خواست حركت كند ناگهان ابو طالب فرزند برادر را مشاهده كرد كه با چهرهاى افسرده به عمو نگاه مىكند و چون خواست با او خداحافظى كند چند جمله گفت كه ابو طالب تصميم گرفت محمد را همراه خود ببرد.رسول خدا(ص)با همان قيافه معصوم و جذاب رو به عمو كرده و همچنان كه مهار شتر را گرفته بود آهسته گفت:عموجان!مرا كه كودكى يتيم هستم و پدر و مادرى ندارم به كه مىسپارى؟
همين چند جمله كافى بود كه ابو طالب را از ترديد بيرون آورد و تصميم به بردن آن بزرگوار بگيرد،و از اين رو بلادرنگ به همراهان خود گفت:به خدا سوگند او را باخود مىبرم و هيچ گاه از او جدا نخواهم شد.
كاروان قريش حركت كرد اما مقدارى راه كه رفتند متوجه شدند كه اين سفر مانند سفرهاى قبلى نيست و احساس راحتى و آرامش بيشترى مىكنند آفتاب آن سوزشى را كه در سفرهاى قبل داشت ندارد و از گرما بدان مقدارى كه سابقا ناراحت مىشدند احساس ناراحتى نمىكنند.اين اوضاع براى همه مردم كاروان تعجب آور بود تا جايى كه يكى از آنها چند بار گفت:اين سفر چه سفر مباركى است. ولى شايد كمتر كسى بود كه بداند اينها همه از بركت همان كودك دوازده ساله است كه در اين سفر همراه كاروان آمده بود. بالاتر از همه كم كم متوجه شدند كه روزها لكه ابرى پيوسته بالاى سر كاروان در حركت است و براى آنها در آفتاب گرم سايه مىافكند و اين مطلب وقتى براى آنها بخوبى واضح شد كه به صومعه و دير بحيرا نزديك شدند. خود بحيرا وقتى از دور گرد و غبار كاروانيان را ديد به لب دريچهاى كه از صومعه به بيرون باز شده بود آمد و چشم به كاروانيان دوخته بود و گاهى نيز سر به سوى آسمان مىكشيد و گويا همان لكه ابر را جستجو مىكرد كه بر سر كاروانيان سايه مىافكند. هيچ بعيد نيست كه طبق اين نقل،روى صفاى باطنى كه پيدا كرده بود و اخبارى كه از گذشتگان بدو رسيده بود،منتظر ديدن چنين منظره و چشم به راه آمدن آن قافله بود،جريانات بعدى اين احتمال را تأييد مىكند،زيرا مورخين مانند ابن هشام و ديگران مىنويسند: كاروان قريش هر ساله از كنار صومعه بحيرا عبور مىكرد و گاهى در آنجا منزل مىكرد و تا آن سفر هيچ گاه بحيرا با آنان سخنى نگفته بود،اما اين بار همين كه كاروان در نزديكى صومعه منزل كردند غذاى زيادى تهيه كرد و كسى را به نزد ايشان فرستاد كه من غذاى زيادى تهيه كردهام و دوست دارم امروز تمامى شما از كوچك و بزرگ و بنده و آزاد،هر كه در كاروان است بر سر سفره من حاضر شويد. بحيرا از بالاى صومعه خود بخوبى آن لكه ابر را ديده بود كه بالاى سر كاروانمىآيد و همچنان پيش آمد تا بر سر درختى كه كاروانيان زير آن درخت منزل كردند ايستاد.
ابن هشام مىنويسد:خود بحيرا پس از ديدن اين منظره از صومعه به زير آمد و از كاروان قريش دعوت كرد تا براى صرف غذا به صومعه او بروند،يكى از كاروانيان بدو گفت:اى بحيرا به خدا سوگند مثل اينكه اين بار براى تو ماجراى تازهاى رخ داده زيرا چندين بار تاكنون ما از اينجا عبور كردهايم هيچ گاه مانند امروز به فكر پذيرايى ما نيفتادى؟
بحيرا گويا نمىخواست راز خود را به اين زودى فاش كند از اين رو در جواب او گفت:راست است،اما مگر نه اين است كه شما ميهمان و وارد بر من هستيد،من دوست داشتم اين بار نسبت به شما اكرامى كرده باشم و به همين جهت غذايى آماده كرده و دوست دارم همگى شما از آن بخوريد.
قریشيان به سوى صومعه حركت كردند،اما محمد(ص)را به خاطر آنكه كودكى بود و يا به ملاحظات ديگرى همراه نبردند و بعيد هم نيست كه خود آن حضرت كه بيشتر مايل بود در تنهايى به سر برد و به اوضاع و احوال اجتماعى كه در آن به سر مىبرد انديشه كند از آنها خواست تا او را نزد مال التجاره بگذارند و بروند،و گرنه معلوم نيست ابو طالب به اين سادگى حاضر شده باشد تا او را تنها بگذارد و برود.
هر چه كه بحيرا در قيافه يكايك واردين نگاه كرد و اوصافى را كه از پيامبر اسلام شنيده و يا در كتابها خوانده بود در چهره آنها نديد،از اين رو با تعجب پرسيد:كسى از شما به جاى نمانده؟
يكى از كاروانيان پاسخ داد:بجز كودكى نورس كه از نظر سن كوچكترين افراد كاروان بود كسى نمانده!
بحيرا گفت:او را هم بياوريد و از اين پس چنين كارى نكنيد!
مردى از قريش گفت:به لات و عزى سوگند براى ما سرافكندگى نيست كه فرزند عبد الله بن عبد المطلب ميان ما باشد!اين سخن را گفته و برخاست و از صومعه به زير آمد و محمد(ص)را با خود به صومعه برد و در كنار خويش نشانيد.
بحيرا با دقت به چهره آن حضرت خيره شد و يك يك اعضاى بدن آن حضرت را كه در كتابها اوصاف آنها را خوانده بود از زير نظر گذرانيد . قرشيان مشغول صرف غذا شدند ولى بحيرا تمام حركات و رفتار محمد(ص)را دقيقا زير نظر گرفته و چشم از آن حضرت برنمىداشت و يكسره محو تماشاى او شده بود.
ميهمانان سير شدند و سفره غذا برچيده شد،در اين موقع بحيرا پيش يتيم عبد الله آمد و بدو گفت:اى پسر تو را به لات و عزى سوگند مىدهم كه آنچه از تو مىپرسم پاسخ مرا بدهى؟
و البته بحيرا از سوگند به لات و عزى منظورى نداشت جز آنكه ديده بود كاروانيان بدان قسم مىخورند.
اما همين كه آن بزرگوار نام لات و عزى را شنيد فرمود:مرا به لات و عزى سوگند مده كه چيزى در نظر من مبغوضتر از اين دو نيست.
بحيرا گفت:پس تو را به خدا سوگند مىدهم سؤالات مرا پاسخ دهى!
حضرت فرمود:هر چه مىخواهى بپرس!
بحيرا شروع كرد از حالات و زندگانى خصوصى و حتى خواب و بيدارى آن حضرت سؤالاتى كرد و حضرت جواب مىداد،بحيرا پاسخهايى را كه مىشنيد با آنچه در كتابها درباره پيغمبر اسلام ديده و خوانده بود تطبيق مىكرد و مطابق مىديد،آن گاه ميان ديدگان آن حضرت را با دقت نگاه كرد،سپس برخاسته و ميان شانههاى آن حضرت را تماشا كرد و مهر نبوت را ديد و بى اختيار آنجا را بوسه زد.
قریشيان كه تدريجا متوجه كارهاى بحيرا شده بودند به يكديگر گفتند:محمد نزد اين راهب مقام و منزلتى دارد،از آن سو ابو طالب نگران كارهاى بحيرا شد و ترسيد مبادا دير نشين سوء قصدى نسبت به برادرزادهاش داشته باشد كه ناگاه بحيرا را ديد نزد وى آمده پرسيد: اين پسر با شما چه نسبتى دارد؟
ابو طالب : فرزند من است!
بحيرا:او فرزند تو نيست،و نبايد پدرش زنده باشد!
ابو طالب : او فرزند برادر من است.
بحيرا: پدرش چه شد؟
ابو طالب : هنگامى كه مادرش بدو حامله بود وى از دنيا رفت.
بحيرا:مادرش كجاست؟
ابو طالب : مادرش نيز چند سالى است مرده!
بحيرا: راست گفتى.اكنون بشنو تا چه مىگويم: او را به شهر و ديار خود بازگردان و از يهوديان محافظتش كن و مواظب باش تا آنها او را نشناسند كه به خدا سوگند اگر آنچه من در مورد اين نوجوان مىدانم آنها بدان آگاه شوند نابودش مىكنند. و سپس ادامه داده گفت:اى ابو طالب بدان كه كار اين برادر زادهات بزرگ و عظيم خواهد شد و بنابراين هر چه زودتر او را به شهر خود بازگردان. و در پايان سخنانش گفت: من آنچه لازم بود به تو گفتم و مواظب بودم اين نصيحت را به تو اطلاع دهم.
سخنان بحيرا تمام شد و ابو طالب در صدد برآمد تا هر چه زودتر به مكه بازگردد و از اين رو كار تجارت را بزودى انجام داد و به مكه بازگشت و حتى برخى گفتهاند:از همانجا محمد (ص)را با بعضى از غلامان خود به مكه فرستاد و خود به دنبال تجارت رفت.
و در پارهاى از تواريخ آمده كه وقتى سخنان بحيرا تمام شد،ابو طالب بدو گفت: اگر مطلب اين طور باشد كه تو مىگويى او در پناه خداست و خداوند او را محافظت خواهد كرد.
(1) مورخين نوشتهاند:ابو طالب از آن پس ديگر سفر تجارتى نكرد و بيشتر به حفاظت و تربيت رسول خدا(ص)همت مىگماشت،و در محافل بزرگان قريش و كارهاى اجتماعى او را با خود مىبرد،در اجتماعات او را شركت مىداد و احيانا با او در كارها مشورت مىكرد و حتى نقل شده كه در جنگهايى كه گاه گاه اتفاق مىافتاد و به عنوانى پاى قريش به جنگ كشيده مىشد،آن حضرت را با خود مىبردـكه از آن جمله شركت آن حضرت را در جنگهاى فجار ذكر كردهاند كه براى ما از نظر تاريخى صحت آن به اثبات نرسيده و بلكه مورد ترديد و شبهه است
(2) و چنانكه از خود آن حضرت نقل شده و مورخين نيز نوشتهاند:در اين خلال چند سالى هم چوپانى كرد و گوسفندانى را كه از پدر و مادرش بدو رسيده بود و يا از كسان نزديكش بود به درههاى مكه مىبرد و مىچرانيد و اين خود وسيله ديگرى براى پرورش روح و اجتماع قواى فكرى و آماده ساختن خود براى هدايت و رهبرى مردم در آينده بود. زيرا محيط صحرا و بيابان براى آن حضرت كه به دنبال جاهاى خلوتى مىگشت تا بهتر بتواند فكر و تأمل در كارها بكند محيطى آماده و مهيا بود و پرورش گوسفندانى كه بى دفاعترين چهارپايان و ناتوانترين بهايم هستند تأثير زيادى در قلب و روح وى براى تربيت افراد انسان و رهبرى فرزندان آدم داشت.و از همه بالاتر آنكه وسيله و فرصت خوبى بود تا از آن محيط شرك و آلوده به انواع مفاسد،فحشا،گناه،ظلم و بى عدالتى به محيطى آرام و دور از اين مفاسد پناه برده و در آن زمانى كه نمىتوانست عملا با آنها به مبارزه برخيزد و قدرت اين كار را نداشت به بيابان برود تا آن مظاهر فساد و مناظر رقتبار را نبيند. و اينكه برخى از نويسندگان مسيحى در اينجا نيز نوشتهاند كه«در دورهاى از عمر كه اطفال ديگر،تمام اوقات خود را صرف بازى مىكنند محمد خردسال مجبور شد كه تمام اوقات خود را صرف كار براى تحصيل معاش نمايد آن هم يكى ازسختترين كارها يعنى گلهدارى
(3) »علتى جز همان كه در صفحات قبل گفتيم يعنى غرض ورزى و يا بى اطلاعى ندارد،زيرا همان گونه كه گفتيم آن حضرت براى كسى گوسفند نمىچرانيد و اجير كسى نبود و گوسفند چرانى براى آن حضرت وسيله سرگرمى و پناه بردن به محيط آرام بيابان و فكر و تجمع حواس بيشتر بود. بارى ديدنيهاى سفر تجارتى شام و پس از آن ورود در اجتماعات قريش و مشاهده رفتار آنها و اطلاع از جنگ فجار و كشت و كشتارهاى بيهوده و شنيدن قصايد افتخار آميز شعراى نامى عرب در بازارهايى كه به مناسبت اجتماعات و فصول در جاهايى مانند«عكاظ»و جاهاى ديگر تشكيل مىشد در روح كنجكاو رسول خدا(ص)كه پيوسته از عادات زشت و تسلط جويانه قبايل عرب و مردم مكه رنج مىبرد اثر عميقى مىگذارد و او را براى مبارزه با اين همه اخلاق ناپسند كه گريبانگير اجتماع شده بود آماده مىساخت.
بيشتر دوست مىداشت تنها باشد و فكر كند و به اسرار و رموز زندگى و خلقت واقف شود و تا جايى كه مىتوانست با عادات ناپسندى كه مىديد مبارزه مىكرد و اشتباهات اطرافيان را به آنها گوشزد مىنمود،در برخورد با مردم هميشه با مهربانى و خوش خلقى رفتار مىكرد،هرجا طرف معامله و داد و ستدى قرار مىگرفت جانب حق و عدالت را كاملا مراعات مىكرد و عملا راه و رسم زندگى صحيح انسانى را به مردم مىآموخت. از همه بالاتر امانت و صداقت عجيبى بود كه در زندگانى آن حضرت وجود داشت و در زندگى اجتماعى و برخوردها از او مشاهده مىشد،هيچگاه در خلوت و جلوت،در هيچ امر مالى و غير مالى،در معاشرت با مردان و زنان،كوچكترين انحراف اخلاقى و خيانتى از او ديده نشد تا آنجا كه هنوز سنين جوانى و دوران طوفانى زندگى را پشت سر نگذارده بود و شايد بيش از بيست سال از عمرش نگذشته بود كه به«محمد امين»معروف شد و مردم مكه اين لقب پرافتخار را به او دادند و هر كجا او را مىديدند به همديگر نشان داده و مىگفتند:ـامين آمد!
حسن اخلاق و امانت و صداقت رسول خدا(ص)تدريجا زبانزد خاص و عام و نقل مجلس مردم در هر كوى و برزن گرديد و آن حضرت را محبوب مردم مكه گردانيد،و همين جريان سبب باز شدن صفحه جديدى در زندگى آن بزرگوار شد و يكى از اسباب و علل ازدواج آن حضرت با خديجه بود.
پىنوشتها:
1.داستان بحيرا را بدان گونه كه خوانديد با مختصر اختلاف و اجمال و تفصيلى مورخين اهل سنت و دانشمندان ايشان مانند ابن هشام و طبرى و ديگران و محدثين و علماى بزرگوار شيعه مانند شيخ صدوق در اكمال الدين و طبرسى در اعلام الورى و كازرونى در المنتقى ذكر كردهاند،ولى برخى از اهل تحقيق در سندهاى آن خدشه كرده و آن را به اساطير و افسانه تشبيه كردهاند،ولى ما در نظاير اين داستان پيش از اين گفتهايم كه اگر از نظر سند صحيح و معتبر شناخته شد جاى اين گونه سخنها باقى نمىماند،و ما آن را مىپذيريم.
2.براى تحقيق بيشتر به تاريخ يعقوبى،ج 2،ص 15،الصحيح من السيرة،ج 1،ص 95 مراجعه شود .
3.كتاب پيغمبرى را كه از نو بايد شناخت،ص .12
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
پيا مبر (ص) هما نند خودكودكان باآنان بازي مي كرد، ميوه هاي تازه وچيزهاي ديگري براي شان هديه مي داد .
شركت دربازي كودكان نوعي احترام به شخصيت واهتمام به شغل آنها ست . پيا مبر (ص) همواره با فرزندان خو يش وحتي گا هي با كودكان اصحاب بازي مي كرد ، چون بازي از نياز هاي طبيعي كودك مي با شد وبدون آ ن كودك رشد سا لم نخواهد داشت.
كودكي كه به بازي علاقه نداشته باشد اصولا بيمار محسوب ميشود.
همه ي انسانها اعم از بزرگ وكوچك ، حتي انبيا واولياي الهي در دوران كودكي تما يل به بازي داشته اند وكما بيش به بازي مي پرداختند واين حاكي از آن ا ست كه بازي ازنيازهاي طبيعي انسان است ؛ گرچه اين امربر همگان روشن است.اما مهم اين است كه والد ين وسر پرستان كودك باوجودآ گاهي به اين نياز ، ممكن است توجه كافي براي رفع اين نياز طبيعي نشان ندهند وازبر آوردن اين امر مهم غافل بمانند.
پيشوایان د ين به اين نياز طبيعي كودكان توجه كافي داشته اند . آنها علاوه بر اينكه كودكان رادربازي دوران كودكي آزاد مي گذاشتند ، خود نيز دربازي آنها شركت نموده ازاين طريق هم بازي آنهارا رونق مي بخشيد ند وهم به شغل و كار كودكان كه درواقع احترام به شخصيت آنها ا ست اهميت مي دادند.
توجه پيا مبر (ص) به بازي كودكان تنها اختصاص به امام حسن وامام حسين (ع) نداشت، بلكه با همه ي كودكان يكسان بود.
پيا مبر (ص) براي اقامه نماز عازم مسجد بود ، درراه مسجد باكودكاني بر خورد كه به بازي مشغول بودند. كودكان همين كه پيا مبر (ص) راد يد ند
بسو ي او دويدند وبرگرد آن حضرت حلقه زدند وهريك مي گفت:" كن جملي" ؛ شتر ما باش (تا بر دوش تو سوار شويم).
كودكان كه رفتار پيا مبر (ص) را با امام حسن وامام حسين (ع) اين گونه ديده بودند ، انتظار داشتند كه رسول خدا (ص) به آنها پا سخ مثبت دهد.
حضرت هم انتظار آنها را برآورده سا خت.
مردم براي اقامه نماز در مسجد ، منتظر آن حضرت بودند ، بلال را بسراغ آنحضرت فرستادند. همين كه بلال درراه با اين جريان مواجه شد ، عرض كرد: يا رسول الله مردم منتظرند .
حضرت فرمود : برا ي من تنگ شدن وقت نما زبهتر از تنگ شدن دل اين كودكان ا ست.
سپس فرمود: برو بخا نه ام اگرچيزي هست براي كودكان بياور
بلا ل رفت تمام آن خانه را جستجو كرد تعداد گردو (جوز) يافت آنهارا نزدحضرت آورد،
پيا مبر(ص) گردوهارا دردست گرفت وخطاب به كودكان فرمود:
"أ تبيعون جملكم بهذه الجوزات ؟"،آ يا شتر خودرا به اين جوز ها ميفروشيد؟
كودكان به اين معامله رضا يت دادند وبا خوشحا لي پيا مبر (ص) را رها كردند.
پيا مبر (ص) را هي مسجد شد وفرمود: خدا رحمت كند برا درم يوسف را كه اورا به چند درهم فروختند ومرا به چند جوز(گردو).!
موضوعات مرتبط:
برچسبها: