خدایا با من قهری ...!!!
بنده ی من نماز شب بخوان که یازده رکعت است...
 -
خدایا! خستـه ام، نمـیتوانم نیمه شب یازده رکعت بخوانم!
بنده ی من! قبل از خواب این سه رکعت را بخوان...
-
خدایا! سه رکعت زیاد است!
-
بنده ی من! قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو

- خدایا! من در رختخواب هستم و اگر بلند شوم، خواب از سرم میپرد!
-
بنده ی من! همان جا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله...
-
خدایا! هوا سرد است و نمـیتوانم دستانم را از زیر پتو بیرون بیاورم!
-
بنده ی من! در دلت بگو یا الله، ما نماز شب برایت حساب میکنیم.....
بنده اعتنایی
نمیکند و مـیخوابد.....
-
ملائکه ی من! ببینید من این قدر ساده گرفته ام، اما بنده ی من خوابیده است. چیزی به اذان صبح نمانده است، او را بیدار کنید، دلم برایش تنگ شده است،امشب با من حرف نزده است...
-
خداوندا! دو بار او را بیدار کردیم، اما باز هم خوابید...
-
ملائکه ی من! در گوشش بگویید پروردگارت، منتظر توست...
-
پروردگارا! باز هم بیدار نمـیشود!
اذان صبح را مـیگویند، هنگام طلوع آفتاب است...
-
ای بنده! بیدار شو، نماز صبحت قضا مـیشود...
خورشید از مشرق سر برمـی آورد. خداوند رویش را برمـیگرداند.
ملائکه ی من! آیا حق ندارم که با این بنده قهر کنم؟

وای نه ... !
خدای مهربونم..... با منم قهری.....؟؟!
ولی باز هم خدا من رو می بخشد
و باز هم ...

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 23 مهر 1389برچسب:, | 3:10 بعد از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |

غم من

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است ،و پایی خسته،
تیرگی هست و چراغی مرده،،

می کنم تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدمها،

سایه ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غمها.

فکر تاریکی و این ویرانی،
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر صحر نزدیک است.
هر دم این بانگ بر آرم از دل:
وای این شب چقدر تاریک است.

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من لیک ، غمی غمناک است


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 23 مهر 1389برچسب:, | 3:10 بعد از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |
کاش می شد قلب ها آباد بود کینه و غمها به دست باد بود کاش می شد دل فراموشی نداشت نم نم باران هم آغوشی نداشت کاش می شد . کاش های رندگی گم شوند پشت نقاب زندگی کاش می شد کاش ها مهمان شوند در میان غصه ها پنهان شوند کاش می شد آسمان غمگین نبود رد پای قهر و کین رنگین نبود کاش می شد روی خط زندگی با تو باشم تا نهایت سادگی .!
موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 23 مهر 1389برچسب:, | 3:10 بعد از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |

تا حالا شده بری به باغ یا خونه بزرگی که توش سگ محافظ باشه

 

بنام خدا

سلام

تا حالا شده بری به باغ یا خونه بزرگی که توش سگ محافظ باشه و این سگه به سمتت بخواد حمله کنه ؟
دیدی سگه هاپ هاپ میکنه و میخواد بپره گازت بگیره و خلاصه هر جوری شده مانع ورودت میشه ؟
چی کار میکنی ؟
داد میزنی صاحب خونه ! این سگ رو ساکت کن .
تا صاحب سگ بهش بگه ساکت شو و برو اونور سگ دیگه هیچی نمیگه و کاریت نداره.
وقتی با صاحب خونه دوست باشی و زیاد رفت آمد داشته باشی دیگه سگه هیچوقت کاریت نداره !
حالا شیطان هم سگ درگاه خداست! نمیذاره قریبه ها وارد شند ! هی اذیت میکنه . به هر کلک و وسوسه ای که بتونه کوتاهی نمیکنه.
ما چی کار کنیم ؟
هیچی ! پناه میبریم به صاحب خونه !
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم !
ولی اینو باید عملی بگیم نه فقط با زبون

                                       یا حق

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 23 مهر 1389برچسب:, | 3:10 بعد از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |

بنام خدا

                                              سلام

پسر یعنی کی قراره اینا بزرگ شن؟ یعنی اینا اصلا به این حد میرسن که بزرگ شن! یه نگا به دورو ورت بندا ، ببین دور تا دورت پر از آدماییه که به ظاهر بزرگ شدن ولی از کوچیک هم کوچیک تر موندن. ای کاش منو تو هم کوچیک میموندیمو از دیدنه اینا حرص نمیخوردیم. یا ما نقاب نداشتیمو نداریم یا اینا دستاشونو گم کردن تا نقابشونو بردارن. آقا پسر دنیا ارزششو نداره ، تا چشم بهم بزنی تموم شده ، دیگه فرصتی بهت نمیده تا اونی که هستی رو به نمایش بزاری. آره دختر خانوم ، تو تا کی میخوای نقابتو رنگی کنی؟ واسه یه بارم که شده خودت باش ، شاید اینطوری بیشتر بهت بیاد. آره همین نقابیرو میگم که هیچ نشونی ازش پیدا نمیکنی ، میدونی چرا؟ چون تا حالا نخواستی که پیداش کنی ، چون بهش عادت کردی ، چون انقدر رو صورتت مونده که دیگه احساسش نمیکنی. ولی باور کن ، باور کن یه روزی میرسه که هممون با همون صورتای خشکیده و دربه داغونو بی نقابمون به هم میرسیم. اون موقعست که تازه دستاتو پیدا میکنیو صورتتو میگیری تا کسی نبینتت ، اون موقعست که تازه میفهمی این دستا واسه چی بوده. قدر دستاتو بدون ، بزار وقتی بهم میرسیم دستات آزاده آزاد باشن تا بتونی دستیرو که به طرفت دراز شده رو بگیری. اصلا این دستارو بهمون داده تا یه روزی دوباره ازمون بگیرتشون. پس امانت دار خوبی باشو کاری کن که بتونه دستتو بگیره...


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 23 مهر 1389برچسب:, | 3:10 بعد از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |

مادر!
مادر، اگر دعای شبانگاهیت نبود
من در لهیب آتش غم می گداختم
مادر، اگر گناه نبود این به درگهت
بی شک تو را به جای خدا می شناختم
****
تا دیده ام به روی جهان باز شد، زشوق
لبخند مهربان تو جا در تنم دمید
فریاد حاجتم چو برون آمد از گلو
دست نوازش تو به فریاد من رسید
****
مادر، قسم به آن همه شب زنده داریت
که اندر سرم هوای تو هست و صفای تو
آیینه دار مهر و عطوفت تویی، تویی
خواهم که سر نهم به خدا من به پای تو
****
روزی که طفل زار و نحیفی بُدم زمهر
چون جان خود> مرا تو نگهدار بوده ای
مادر، به راه زندگی من فدا شدی
دایم مرا تو مونس و غمخوار بوده ای
****
دادی زکف جوانی و مویت سفید شد
ای وای من، که قدر تو اکنون شناختم
اکنون که پیریت به کنار آرمیده است
من نیز سوی وادی محنت شتافتم
****
مادر قسم به تو، که تویی نور کردگار
یزدان تو را، ز نور وفا آفریده است
نازم به آن شکوه و به آن عزّت و مقام
جنّت به زیر پای تو خوش آرمیده است

تقدیم به تمام مادران دنیا به ویژه مادران ایرانی ومادرخودم

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 23 مهر 1389برچسب:, | 3:10 بعد از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |

به نام خدا

با سلام

یکی از حکمای بزرگ به دیدن یکی از دوستان خود رفت آن شخص پسر کوچکی داشت که با وجود کوچکی سن ، خیلی هوشیار بود . حکیم به آن طفل گفت : " اگر به من بگویی خدا کجاست ، یک عدد پرتقال به تو خواهم داد ."

پسر با کمال ادب جواب داد : " من به شما دو دانه پرتقال میدهم اگر به من بگویید خدا کجا نیست ."

نکته : گرایش به خدا  در نهاد همه انسانها به ودیعه گذاشته شده است این فطرت پاک و الهی باید دور از محیط های آلوده حفظ شود ، و گرنه در محیط آلوده ، فطرت نیز از مسیر الهی خود منحرف خواهد شد .

یا حق


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 23 مهر 1389برچسب:, | 3:10 بعد از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |
از دوستان دو رنگم عجیب دل تنگ است 

 

              فدای همت آن دشمنی که یکرنگ است

 


My heart is nostalgic from my bichrome friends... I immolate to my enemy that is homochromatic.


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 23 مهر 1389برچسب:, | 3:10 بعد از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |
از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛ با آنکه تنهایند ولی از

 خود میگریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شك دارند

 پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند...!


**دکتر علی شریعتی**
Don't be upset from people, because they are upset too, they are alone but they run away from

themselves because they are in doubt about themselves & about their love &their fact, so love

then even when they don't love you...


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 23 مهر 1389برچسب:, | 3:10 بعد از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |

بنام خدا

سلام

میگن خدا افرادی رو که غرورشونو میشکونه خیلی دوست داره ، چون غرور و تکبر بارز ترین ویژگی

شیطانه ، و خدا نمیخواد مخلوقش این خصلت رو از شیطان بگیره. اگه یه جایی ، یه زمانی ، غرورت

 شیکست ، غصه نخور ، شاید به ظاهر فکر کنی زمین خوردی ، اما در اصل خدا دستتو گرفته و از روو

زمین بلندت کرده. هر عملی ، هر حرفی ، هر حرکتی یه پشت صحنه ای داره که بقیه ازش بی خبرن ،

مثلا ممکنه هدف من از این صحبت ها فقط مطرح کردن خودم و یا جلب توجه باشه ، ولی اینو کسی

نمیدونه ، اتفاقات و داستان هایی هم که توو زندگی ما از طرف خدا میوفته عین همین موضوعه. بعضی

 وقتا خدا خوشی های مارو ازمون میگیره تا خوب شیم ، آخه میدونید که؟ ما اومدیم اینجا که خوب

باشیم ، نه خوش !. یه روزی پیامبر در راه مسجد میرفته ، بچه ها به پیامبر اصرار میکنن که باهاشون

بازی کنه ، پیامبر شروع میکنه به بازی با بچه ها ، یه مدتی که میگذره یکی از اصحاب میاد تا ببینه چرا

 پیامبر دیر کرده ، حضرت به شخص میگه ، چند تا گردو واسه من تهیه کن تا بدم به بچه ها و سرشون

گرم شه و ما هم به مسجدمون برسیم. خلاصه حضرت چند تا گردو میندازه زمین و بچه ها میرن دنبال

گردو بازی ! . در راه مسجد پیامبر به شوخی و به زبون خودمون به همراهش میگه : دیدی چطوری پیامبر

 خدا رو با چند تا گردو عوض کردن؟!!

توو این دنیا هم ، خدا خودش به ما خوشی میده تا ببینه ما به چه قیمتی خوشی ها رو با خوبی ها

عوض میکنیم ، اگه میخوای خوب باشی باید خوشی هاتو رها کنی ، مثل آدمی که سرما خورده ، خربزه

خیلی براش خوشه ، اما اصلا براش خوب نیست! ، آمپول براش اصلا خوش نیست ولی براش خوبه!...

 چقدر زیبا توصیف میکنه این انسان ها رو :

همین کسانند که ضلالت را به بهای هدایت ، و عذاب را در ازای آمرزش خریدند.

پس چه صبورند بر آتش!                   " بقره ، آیه ی 175 "

خیلیا توو این دنیا میرن دنبال گردو بازی ، اما خدا انقدر دوسشون داره ، که طاقت نمیاره و گردو هاشونو

ازشون میگیره تا دوباره برگردند سمت خودش. توو سوره ی حدید ، خدا ، هم خیلی قشنگ به بنده

هاش دلداری میده ، یعنی اونایی که گردو هاشونو ازشون گرفته ، و هم یه تلنگری به کسایی میزنه که

هنوز گردو دستشونه ، خیلی آدمو آروم میکنه این دو تا آیه :


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 23 مهر 1389برچسب:, | 3:10 بعد از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 13 مهر 1389برچسب:, | 2:7 قبل از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |

 

شرح حال كوتاهى از زندگى خديجه(س)
خديجه(س)دختر خويلد بود و از طرف پدر با رسول خدا(ص)عموزاده و نسب هر دو به قصى بن كلاب مى‏رسيد.
خديجه از نظر نسب از خانواده‏هاى اصيل و اشراف مكه بود و از اين رو وقتى بزرگ شد خواستگاران زيادى داشت و بنا به نقل اهل تاريخ سرانجام او را به عقد عتيق بن عائد مخزومى در آوردند ولى چند سالى از اين ازدواج نگذشته بود كه عتيق از دنيا رفت و سپس شوهر ديگرى كرد كه او را ابو هالة بن منذر اسدى مى‏گفتند.
خديجه از شوهر دوم دخترى پيدا كرد كه نامش را هند گذارد و بدين جهت خديجه را ام هند مى‏ناميدند.
شوهر دوم خديجه نيز پس از چند سال از دنيا رفت و ديگر تا سن چهل سالگى شوهر نكرد تا وقتى كه به ازدواج رسول خدا(ص)درآمد.
**********************
پيش از اين گفتيم كه مردم مكه از راه تجارت روزگار مى‏گذرانيدند و از اين راهـبه اندازه ثروت و مال التجاره‏اى كه داشتندـسود مى‏بردند.
خديجه كه خود از اشراف مكه و ثروتمند بود از دو شوهرى نيز كه كرده بود ثروت زيادى به او رسيد و از اين رو در رديف ثروتمندترين افراد مكه درآمد و بخصوص از راه تجارتى كه مى‏كرد روز به روز به ثروتش افزوده مى‏گشت تا جايى كه‏برخى از مورخين رقم شتران او را كه مال التجاره حمل مى‏كردند تا هشتاد هزار شتر نوشته‏اند كه ظاهرا اغراق آميز باشد .
برنامه تجارتى او اين گونه بود كه مردان را براى حمل و نقل مال التجاره اجير مى‏كرد و آنها را در سود معاملات نيز شريك مى‏ساخت و بدين جهت افرادى كه اجير او مى‏شدند سعى مى‏كردند سود بيشترى در معاملات ببرند تا سهم بيشترى عايدشان گردد.
اصالت خانوادگى و نجابت ذاتى و محاسن اخلاقى و ثروت روز افزون خديجه سبب شد كه بزرگان مكه به فكر خواستگارى و ازدواج با خديجه بيفتند و مردان سرشناس و بزرگى چون عقبة بن ابى معيط و صلت بن ابى شهاب كسانى را براى خواستگارى به خانه خديجه بفرستند ولى او به همگى پاسخ منفى مى‏داد و حاضر به ازدواج با آنها نشد.
شايد آنچه بيشتر از همه،صناديد و رؤساى قريش را شيفته ازدواج با خديجه كرده بود و آرزوى همسرى او را داشتند جود و بخشش و بزرگوارى خديجه بود كه از نزديك مى‏ديدند و براى آنها مسلم شده بود كه اين بانوى بزرگوار مانند بسيارى از ثروتمندان ديگر مكه چنان نيست كه در فكر اندوختن ثروت و افزودن سيم و زر باشد،بلكه در كنار اين همه ثروت روز افزون تا جايى كه مى‏تواند از بى نوايان و ايتام دستگيرى كرده و خانواده‏هاى بى سرپرست را سرپرستى مى‏كند تا آنجا كه او را«ام الصعاليك»و«ام الايتام»يعنى مادر بى نوايان و يتيمان مى‏خواندند .
*************************
دومين سفر رسول خدا
ابو طالب كه مردى فقير و عيالوار بود و مى‏ديد كه فرزند برادرش سنين جوانى راپشت سر مى‏گذارد به فكر تشكيل خانه و خانواده‏اى براى آن حضرت افتاد و چون وضع مالى وى اجازه نمى‏داد كه از مال خودش اين كار را انجام دهد در صدد برآمد تا از راهى به اين آرزوى خود جامه عمل بپوشاند از اين رو پيشنهاد كرد كه خوب است مانند مردان ديگرى كه براى خديجه تجارت مى‏كنند و سود مى‏برند تو نيز آماده‏شوى تا در اين باره با خديجه مذاكره كنيم و با او قرارى بگذاريم شايد سودى به دست آورى و وسيله ازدواج تو از اين راه فراهم گردد و من مى‏دانم اگر در اين باره با خديجه مذاكره كنم روى سابقه امانت و صداقتى كه دارى خديجه مشتاقانه پيشنهاد مرا مى‏پذيرد.
محمد(ص)قبول كرد و ابو طالب براى مذاكره به خانه خديجه رفت.
خديجه كه گويا خود منتظر چنين پيشنهادى بود با كمال رغبت و ميل پيشنهاد ابو طالب را پذيرفت و در برابر مزدى كه براى اين كار قرار دادندـكه بنابر اختلاف دو شتر جوان و يا چهار شتر بودـقرار شد محمد(ص)به همراه كاروانيان ديگر براى تجارت به شام برود.
*****************************
در مناقب ابن شهر آشوب است كه در يكى از اعياد زنان قريش در مسجد الحرام اجتماع كرده بودند كه ناگهان مردى يهودى به نزد آنان آمده گفت:به اين زودى در ميان شما پيغمبرى مبعوث خواهد شد پس هر يك از شما زنان كه مى‏تواند همچون زمينى در زير پاى او باشد كه گام بر آن نهد حتما اين كار را بكند!
زنان قريش كه اين جسارت و گستاخى را از او ديدند سنگبارانش كردند و او نيز فرار كرد ولى اين سخن در دل خديجه كه در آن محفل حضور داشت اثرى به جاى گذارد و مترصد بود تا آن پيغمبر را بشناسد و در صورت امكان به ازدواج او درآيد.به دنبال آن داستان اجير كردن رسول خدا(ص)را براى تجارت كه منجر به اين ازدواج شد نقل مى‏كند.
 
و در تاريخ ابن هشام است كه گويد:راستگويى و امانت و خوش خلقى رسول خدا(ص)كه زبانزد همگان شده بود به گوش خديجه نيز رسيد و همين موجب شد كه خديجه خود به نزد آن حضرت فرستاد و پيشنهاد كرد كه همراه كاروان به شام رود و براى خديجه تجارت كند و در برابر بيش از مزدى كه به ديگران پرداخت مى‏كرد به آن حضرت بدهد.
 
و از داستان پيشنهاد ابو طالب و رفتن او به نزد خديجه چيزى نقل نمى‏كند.نگارنده گويد :در تاريخ يعقوبى و البداية و النهاية (1) از عمار بن ياسر(ره)نقل شده كه گفته است:رسول خدا(ص)هيچ گاه در زندگى اجير كسى نشد،و روى اين نقل رسول خدا(ص)به صورت مضاربه و يا شركت با خديجه به اين سفر تجارتى اقدام فرموده.
 
 
و به هر ترتيب كه بود رسول خدا عازم سفر شام و تجارت براى خديجه گرديد،و هنگامى كه مى‏خواستند حركت كنند خديجه غلام خود ميسره را نيز همراه آن حضرت روانه كرد و بدو دستور داد همه جا از محمد(ص)فرمانبردارى كند و خلاف دستور او رفتارى نكند.
 
عموهاى رسول خدا(ص)و بخصوص ابو طالب نيز در وقت حركت به نزد كاروانيان آمده و سفارش آن حضرت را به اهل كاروان كردند و بدين ترتيب كاروان به قصد شام حركت كرد و مردمى كه براى بدرقه رفته بودند به خانه‏هاى خود بازگشتند.
 
وجود ميمون و پربركت رسول خدا(ص)كه به هر كجا قدم مى‏گذارد بركت و فراخى نعمت را با خود بدانجا ارمغان مى‏برد موجب شد كه اين بار نيز كاروان مكه مانند چند سال قبل،از آسايش و سود بيشترى برخوردار گردد و آن تعب،رنج و مشقتهاى سفرهاى پيشين را نبينند و از اين رو زودتر از معمول به حدود شام رسيدند.
 
مورخين عموما نوشته‏اند:هنگامى كه رسول خدا(ص)به نزديكى شام ـ يا همان شهر بصرىـ رسيد از كنار صومعه‏اى عبور كرد و در زير درختى كه در آن نزديكى بود فرود آمده و نشست.
 
راهب اين صومعه نسطورا نام داشت،و با ميسره كه در سفرهاى قبل از آنجا عبور مى‏كرد آشنايى پيدا كرده بود.
 
نسطورا از بالاى صومعه خود قطعه ابرى را مشاهده كرده بود كه بالاى سر كاروانيان سايه افكنده و همچنان پيش رفت تا بالاى سر آن درختى كه محمد(ص)پاى آن منزل كرد،ايستاد.ميسره كه به دستور بانوى خود همه جا همراه رسول خدا(ص)بود و از آن حضرت جدا نمى‏شد ناگهان صداى نسطورا را شنيد كه او را به نام صدا مى‏زند!
ميسره برگشت و پاسخ داده گفت:«بله»!
نسطورا :اين مردى كه پاى درخت فرود آمده كيست؟
ميسره:مردى از قريش و از اهل مكه است!
نسطورا به ميسره گفت:به خدا سوگند زير اين درخت جز پيغمبر فرود نيايد،و سپس سفارش آن حضرت را به ميسره و كاروانيان كرد و از نبوت آن حضرت در آينده خبرهايى داد.
كار خريد و فروش و مبادله اجناس كاروانيان به پايان رسيد و آماده مراجعت به مكه شدند،ميسره در راه كه به سوى مكه مى‏آمدند حساب كرد و ديد سود بسيارى در اين سفر عايد خديجه شده از اين رو به نزد رسول خدا(ص)آمده گفت:ما سالها است براى خديجه تجارت مى‏كنيم و در هيچ سفرى اين اندازه سود نبرده‏ايم،و از اين رو بسيار خوشحال بود و انتظار مى‏كشيد هر چه زودتر به مكه برسند و خود را به خديجه رسانده و اين مژده را به او بدهد.
چون به پشت مكه و وادى«مر الظهران»رسيدند به نزد رسول خدا آمده گفت:خوب است شما جلوتر از كاروان به مكه برويد و جريان مسافرت و سود بسيار اين تجارت را به اطلاع خديجه برسانيد !
نزديك ظهر بود و خديجه در آن ساعت در غرفه‏اى كه مشرف بر كوچه‏هاى مكه بود نشسته بود ناگاه سوارى را ديد كه از دور به سمت خانه او مى‏آمد و لكه ابرى بالاى سر اوست و چنان است كه پيوسته به دنبال او حركت مى‏كند و او را سايبانى مى‏كند.
سوار نزديك شد و چون بدر خانه خديجه رسيد و پياده شد ديد محمد(ص)است كه از سفر تجارت باز مى‏گردد.
خديجه مشتاقانه او را به خانه درآورد و حضرت با بيان شيرين و سخنان دلنشين خود جريان مسافرت و سود بسيارى را كه عايد خديجه شده بود شرح داد و خديجه‏محو گفتار آن حضرت شده بود و پيوسته در فكر آن لكه ابر بود و چون سخنان رسول خدا(ص)تمام شد پرسيد:ميسره كجاست؟
فرمود:به دنبال ما او هم خواهد آمد.
خديجه كه مى‏خواست ببيند آيا آن ابر براى سايبانى او دوباره مى‏آيد يا نه.گفت:خوب است به نزد او بروى و با هم بازگرديد!
و چون حضرت از خانه بيرون رفت خديجه به همان غرفه رفت و به تماشا ايستاد و با كمال تعجب مشاهده كرد كه همان ابر آمد و بالاى سر آن حضرت سايه افكند تا از نظر پنهان گرديد.
به دنبال اين ماجرا ميسره هم از راه رسيد و جريان مسافرت و آنچه را ديده و از نسطوراى راهب شنيده بود براى خديجه شرح داد و با مشاهدات قبلى خديجه و چيزهايى كه از مرد يهودى شنيده بود او را مشتاق ازدواج با رسول خدا(ص)كرد و شوق همسرى آن حضرت را به سر او انداخت .
و بر طبق اين نقل:خديجه به عنوان اجرت چهار شتر به رسول خدا داد و ميسره را نيز به خاطر مژده‏اى كه به او داده بود آزاد كرد و آن گاه به نزد ورقة بن نوفل كه پسر عموى خديجه بود و به دين مسيح زندگى مى‏كرد و مطالعات زيادى در كتابهاى دينى داشت رفت و داستان مسافرت محمد(ص)را به شام و آنچه را ديده و شنيده بود همه را براى او تعريف كرد.
سخنان خديجه كه تمام شد ورقة بن نوفل بدو گفت:اى خديجه اگر آنچه را گفتى راست باشد بدانكه محمد پيامبر اين امت خواهد بود،و من هم از روى اطلاعاتى كه به دست آورده‏ام منتظر ظهور چنين پيغمبرى هستم و مى‏دانم كه اين امت را پيامبرى است كه اكنون زمان ظهور و آمدن اوست . (2)
اين جريانات كه به فاصله كمى براى خديجه پيش آمده بود او را بيش از پيش مشتاق همسرى با محمد(ص)كرد و با اينكه بزرگان قريش آرزوى همسرى او راداشتند و به خواستگارانى كه فرستاده بودند پاسخ منفى داده و همه را رد كرده بود،در صدد برآمد تا به وسيله‏اى علاقه خود را به ازدواج با محمد(ص)به اطلاع آن حضرت برساند،و از اين رو به دنبال نفيسهـكه يكى از زنان قريش و دوستان خديجه بودـفرستاد و به طور خصوصى درد دل خود را به او گفت و از او خواست تا نزد محمد(ص)برود و هرگونه كه خود صلاح مى‏داند موضوع را به آن حضرت بگويد.
 
نفيسه به نزد محمد(ص)آمد و به آن حضرت عرض كرد:اى محمد چرا زن نمى‏گيرى؟
حضرت پاسخ داد:
ـچيزى ندارم كه به كمك آن زن بگيرم!
نفيسه گفت:
اگر من اشكال كار را برطرف كنم و زنى مال دار و زيبا از خانواده‏هاى شريف و اصيل براى تو پيدا كنم حاضر به ازدواج هستى؟
فرمود:از كجا چنين زنى مى‏توانم پيدا كنم؟
گفت:من اين كار را خواهم كرد و خديجه را براى اين كار آماده مى‏كنم سپس به نزد خديجه آمد و جريان را گفت و قرار شد ترتيب كار را بدهند.
موضوع از صورت خصوصى بيرون آمد و به اطلاع عموهاى رسول خدا(ص)و عموى خديجه عمرو بن اسد و ديگر نزديكان رسيد و ترتيب مجلس خواستگارى و عقد داده شد.
مراسم ازدواج و عقد خديجه
خانه خديجه مركز رفت و آمد بزرگان قريش و داد و ستد اموال تجارتى بود و بيشتر اوقات نيز مستمندان و يتيمان براى رفع نيازمنديهاى خود بدانجا رو مى‏آوردند و هيچ گاه از ارباب حاجت خالى نبود.
ولى آن روز محفل تازه‏اى در آنجا تشكيل شده بود و همگى و شايد از همه بيشتر خود خديجه انتظار انجام مراسم عقد و ازدواجى را كه محفل به خاطر آن‏تشكيل شده بود مى‏كشيدند.
محمد(ص)در آن روز بيست و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود و خديجه چهل سال داشت.
چند تن از بزرگان قريش براى انجام مراسم عقد بدان مجلس دعوت شده و حضور داشتند و عموهاى پيغمبر نيز شركت كرده بودند و از بستگان خديجه نيز چند تن آمده بودند كه از همه معروفتر پسر عمويش ورقة بن نوفل بود و مسرت و خوشحالى از چهره وى و ديگران بخوبى نمايان بود .
خطبه عقد به وسيله ابو طالب كه بزرگ بنى هاشم و كفيل رسول خدا(ص)بود اجرا گرديد و متن آن خطبه كه در تواريخ با مختصر اختلافى ثبت شده اين گونه بود:
«الحمد لله الذى جعلنا من ذرية ابراهيم و زرع اسماعيل و ضئضى‏ء معد،و عنصر مضر،و جعلنا حضنة بيته،و سواس حرمه،و جعله لنا بيتا محجوجا و حرما آمنا،و جعلنا الحكام على الناس،ثم ان ابن أخى هذا محمد بن عبد الله لا يوازن برجل من قريش الا رجح به،و لا يقاس بأحد منهم الا عظم عنه،و ان كان فى المال مقلا،فان المال ظل زائل،و عارية مسترجعة و له و الله خطب عظيم و نبأ شايع،و له رغبة فى خديجة،و لها فيه رغبة،فزوجوه و الصداق ما سألتموه من مالى عاجلة و آجلة»
[ستايش خداى بزرگ را كه ما را از نژاد ابراهيم و نسل اسماعيل و ريشه«معد»و اصل«مضر» (3) گردانيد،و ما را سرپرستان خانه و خدمتگزاران حرمش قرارمان داد،و كعبه را براى ما خانه‏اى كه مقصود حاجيان است و حرمى امن گردانيد و ما را فرمانروايان مردم قرار داد.
ـ اين محمد ـ برادرزاده منـاست كه با هر مردى از قريش از نظر فضيلت سنجيده شود از او برتر آيد،و با هر كدام از آنان مقايسه گردد از او فزونتر باشد.و او اگر چه از نظر مالى تهى دست است اما از آنجا كه پول و ثروت سايه‏اى است گذرا و عاريتى كه هر روز در دست اين و آن باشد از اين رو تهى دستى از مقام و شخصيت او نكاهد،و به خدا سوگند محمد در آينده داستانى بزرگ و سرگذشتى مشهور دارد،وى متمايل به ازدواج خديجه است و خديجه نيز بدو مايل،اينك او را به ازدواج محمد درآوريد و مهريه هم هر چه خواستيد به عهده من است كه نقد يا نسيه‏بپردازم .]
خطبه عقد پايان يافت و پسر عموى خديجه ورقة بن نوفلـو بنا به قولى پدرش كه در مجلس بودـپاسخ داد كه ما هم به اين ازدواج راضى هستيم و او را به عقد وى در آورديم.
و در پاره‏اى از تواريخ است كه ابو طالب مهريه خديجه را بيست شتر قرار داد و در تاريخ ديگرى است كه مهريه پانصد درهم پول بوده است.
اين مراسم با سرور و شادمانى انجام شد و به دنبال آن محمد(ص)دستور داد دو شتر نحر كردند و غذايى به عنوان وليمه عروسى تهيه شد و خديجه نيز جامه عروسى به تن كرد و مراسم زفاف انجام شد و رسول خدا(ص)از آن پس در كنار خديجه احساس آرامش بيشترى در زندگى مى‏كرد و خديجه يار و كمك كار خوبى در پيشبرد هدفهاى عاليه رسول خدا گرديد.
و از روزى كه رسول خدا از سفر تجارتى شام به مكه بازگشت تا روزى كه اين مراسم پايان پذيرفت نزديك به دو ماهـو به قولى پانزده روزـطول كشيد.و از كسانى كه اشعارى به عنوان تهنيت و تبريك سروده عبد الله بن غنم يكى از شعراى مشهور عرب است كه خطاب به خديجه گويد :
هنيئا مريئا يا خديجة قد جرت‏ 
لك الطير فيما كان منك بأسعد (4)  
تزوجته خير البرية كلها 
و من ذا الذى فى الناس مثل محمد (5)  
و بشر به البران عيسى بن مريم‏ 
و موسى بن عمران فيا قرب موعد (6)  
اقرت به الكتاب قدما بأنه‏ 
رسول من البطحاء هاد و مهتد (7)
 
 
فرزندان رسول خدا(ص)از خديجه
خديجه نخستين همسر رسول خدا(ص)بود و تا وى زنده بود زنى ديگرى اختيار نفرمود و خداوند از خديجه دو پسر و چهار دختر به آن حضرت عنايت فرمود.
پسران آن حضرت عبارت بودند از قاسم و عبد الله و دختران:زينب،ام كلثوم،رقيه و فاطمه زهرا(س).
قاسم و عبد الله هر دو در كودكى قبل از بعثت از دنيا رفتند،و دختران آن حضرت همگى تا پس از بعثت آن حضرت زنده بودند و اسلام اختيار كرده با رسول خدا(ص)به مدينه هجرت كردند .به شرحى كه پس از اين خواهد آمد.
 
شمه‏اى از فضايل خديجه
از احاديث مشهور ميان شيعه و اهل سنت اين حديث است كه پيغمبر(ص)فرمود:
از مردان گروه زيادى به كمال رسيدند ولى از ميان زنان فقط چهار زن به كمال رسيدند:آسيه دختر مزاحم،ـزن فرعونـمريم دختر عمران،خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمد.
و نيز فرمود:
بهترين زنان بهشت چهار زن هستند مريم دختر عمران،خديجه دختر خويلد،فاطمه دختر محمد و آسيه دختر مزاحمـهمسر فرعونـ.
و در حديث ديگرى فرمود:
خداى عز و جل از زنان عالم چهار زن را برگزيد:مريم،آسيه،خديجه و فاطمه.
و در تفسير عياشى از امام باقر(ع)از رسول خدا(ص)روايت شده كه فرمود:
در شب معراج چون بازگشتم از جبرئيل پرسيدم:اى جبرئيل آيا حاجتى دارى؟
گفت:حاجت من آن است كه خديجه را از طرف خداى تعالى و از جانب من سلام برسانى.و در كشف الغمة از على(ع)روايت كرده كه روزى رسول خدا(ص)در پيش زنان خود بود و در اين هنگام نام خديجه برده شد آن حضرت گريست،عايشه گفت:اين چه گريه است كه براى پيرزنى از بنى اسد مى‏كنى؟
حضرت با ناراحتى فرمود:او هنگامى مرا تصديق كرد كه شما تكذيبم كرديد،و به من ايمان آورد وقتى كه شما به من كافر بوديد و براى من فرزند زاييد كه شما عقيم مانديد.عايشه گويد :از آن پس هرگاه مى‏خواستم به نزد رسول خدا(ص)تقرب جويم به وسيله نام خديجه تقرب مى‏جستم .
و ابن هشام در كتاب سيره از عبد الله بن جعفر بن ابيطالب روايت كرده كه رسول خدا(ص)فرمود :من مأمور شدم تا خديجه را به خانه‏اى از در و لؤلؤ در بهشت بشارت دهم.
پس از ازدواج با خديجه
چنانكه گفتيم خديجه كه به همسرى رسول خدا(ص)درآمد بزرگترين كمك كار و ياور آن حضرت در هدفهاى عاليه او چه قبل از بعثت و چه پس از آن گرديد،زيرا علاقه خديجه نسبت به رسول خدا(ص)ـصرف نظر از جنبه علاقه و محبتهاى معمولى كه ميان زن و شوهر استـعشقى معنوى و علاقه‏اى روحانى بود،او نسبت به رسول خدا(ص)عشق مى‏ورزيد چون او را مردى كامل در صفات انسانى و دور از رذايل اخلاقى مى‏ديد،افتخار مى‏كرد كه به همسرى مردى شريف،بزرگوار،امين،راستگو،كريم و متواضع درآمده است،كسى كه بيشتر اوقات خود را صرف اصلاح حال مردم و دستگيرى بينوايان و يتيمان مى‏كند و هميشه در فكر است تا بتواند از طريقى عادات زشت مردم نادان و اخلاق مردم جاهليت را دگرگون سازد.
خديجه عاشق فضيلت و شيفته اصلاح اجتماع بود و معشوق خود را در وجود رسول خدا(ص)يافته بود،و اساسا كمال و شخصيت خديجه در همين بود و آنچه او را از زنان ديگر ممتاز كرده بود همين بود و به همين جهت رسول خدا(ص)نيز او را دوست مى‏داشت.اين توافق روحى و ازدواج جسمانىـروحانى سبب شد تا خديجه از طرفى با مال و ثروت خود و از سوى ديگر با تقويت روحى و دلدارى دادن آن حضرت بهترين كمك را به پيشرفت هدف رسول خدا بكند و به همين سبب محمد (ص)تا زنده بود از ياد خديجه بيرون نمى‏رفت چنانكه در فصل پيش يادآور شديم.
و همين علاقه و محبت نيز سبب شد تا خديجه شوهر عزيز خود را به حال خود بگذارد تا بيشتر و بهتر فكر كند و با آرامش روحى بهترى به اصلاح اجتماعى بپردازد و از اين رو از آن پس كه به همسرى رسول خدا درآمد آن حضرت را از كارهاى تجارت معاف كرد و جز يكى دو مورد كه برخى از مورخين نوشته‏اند به كارهاى تجارتى نپرداخت.
پى‏نوشتها:
1.تاريخ يعقوبى،ج 2،ص 21،و البداية و النهاية،ص .295
2.همان گونه كه در داستان بحيرا گفتيم در نقل اين داستان نيز برخى ترديد كرده و برخى از قسمتهاى آن را صحيح ندانسته‏اند كه پاسخ همان است كه آنجا ذكر شد.
3.«معد»و«مضر»نام دو تن از اجداد رسول خدا(ص)است كه شرح حالشان پيش از اين گذشت.
4.گوارايت باد اى خديجه اين عروسى كه بهترين سعادت به سراغ تو آمد.
5.با بهترين مردمان جهان ازدواج كردى و در ميان مردم كيست همانند محمد(ص)؟
6.كسى كه آن دو پيامبر نيكو:عيسى بن مريم و موسى بن عمران به آمدنش مژده دادند و وعده نزديك است.
7.نويسندگان گذشته در كتابها اقرار دارند كه او رسول بطحاء و راهنما و راهبر است.
 
 

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 12 مهر 1389برچسب:, | 6:43 قبل از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |

حدود دوازده سال از عمر رسول خدا(ص)گذشته بود كه بر طبق نقل اهل تاريخ و محدثين شيعه و اهل سنت،ابو طالب مانند ساير مردم قريش عازم سفر شام شد تا با مال التجاره مختصرى كه داشت تجارت كند و از اين راه كمكى به مخارج سنگين خود بنمايد.

قریشيان هر سال دو بار سفر تجارتى داشتند يكى به«يمن»در زمستان و ديگرى به«شام»در تابستان«رحلة الشتاء و الصيف».

مقصد در اين سفر بصرى بود كه در آن زمان يكى از شهرهاى بزرگ شام و ازمهمترين مراكز تجارتى آن عصر به شمار مى‏رفت.

در نزديكى شهر بصرى صومعه و كليسايى وجود داشت و مردى ديرنشين و ترسايى گوشه گير به نام«بحيرا»در آن كليسا زندگى مى‏كرد و مسيحيان معتقد بودند كه كتابها و همچنين علومى كه در نزد دانشمندان گذشته آنان بوده دست به دست و سينه به سينه به بحيرا منتقل گشته است. و برخى گفته‏اند:صومعه«بصرى» كه تا شهر 6 ميل فاصله داشت مانند صومعه‏هاى عادى و معمولى ديگر نبود.بلكه مخصوص سكونت آن دانشمند و عالمى از نصارى بود كه علم و دانشش از ديگران فزونتر و در مراحل سير و سلوك از همگان برتر باشد و بحيرا داراى چنين اوصافى بود. هنگامى كه ابو طالب تصميم به اين سفر گرفت به فكر يتيم برادر افتاد و با علاقه فراوانى كه به او داشت نمى‏دانست آيا او را در مكه بگذارد يا همراه خود به شام ببرد. وقتى هواى گرم تابستان بيابان حجاز و سختى مسافرت با شتر را در كوه و بيابان به نظر مى‏آورد ترجيح مى‏داد محمد راـكه كودكى بيش نبود و با اين گونه ناملايمات روبه رو نشده بودـدر مكه بگذارد و از رنج سفر او را معاف دارد،ولى از آن طرف با آن علاقه شديد و توجه خاصى كه در حفاظت و نگهدارى او داشت نمى‏توانست خود را حاضر كند كه او را در مكه بگذارد و خيالش در اين باره آسوده نبود و تا آن ساعتى كه مى‏خواست حركت كند همچنان در حال ترديد بود.

 گويند:هنگامى كه كاروان قريش خواست حركت كند ناگهان ابو طالب فرزند برادر را مشاهده كرد كه با چهره‏اى افسرده به عمو نگاه مى‏كند و چون خواست با او خداحافظى كند چند جمله گفت كه ابو طالب تصميم گرفت محمد را همراه خود ببرد.رسول خدا(ص)با همان قيافه معصوم و جذاب رو به عمو كرده و همچنان كه مهار شتر را گرفته بود آهسته گفت:عموجان!مرا كه كودكى يتيم هستم و پدر و مادرى ندارم به كه مى‏سپارى؟

همين چند جمله كافى بود كه ابو طالب را از ترديد بيرون آورد و تصميم به بردن آن بزرگوار بگيرد،و از اين رو بلادرنگ به همراهان خود گفت:به خدا سوگند او را باخود مى‏برم و هيچ گاه از او جدا نخواهم شد.

كاروان قريش حركت كرد اما مقدارى راه كه رفتند متوجه شدند كه اين سفر مانند سفرهاى قبلى نيست و احساس راحتى و آرامش بيشترى مى‏كنند آفتاب آن سوزشى را كه در سفرهاى قبل داشت ندارد و از گرما بدان مقدارى كه سابقا ناراحت مى‏شدند احساس ناراحتى نمى‏كنند.اين اوضاع براى همه مردم كاروان تعجب آور بود تا جايى كه يكى از آنها چند بار گفت:اين سفر چه سفر مباركى است. ولى شايد كمتر كسى بود كه بداند اينها همه از بركت همان كودك دوازده ساله است كه در اين سفر همراه كاروان آمده بود. بالاتر از همه كم كم متوجه شدند كه روزها لكه ابرى پيوسته بالاى سر كاروان در حركت است و براى آنها در آفتاب گرم سايه مى‏افكند و اين مطلب وقتى براى آنها بخوبى واضح شد كه به صومعه و دير بحيرا نزديك شدند. خود بحيرا وقتى از دور گرد و غبار كاروانيان را ديد به لب دريچه‏اى كه از صومعه به بيرون باز شده بود آمد و چشم به كاروانيان دوخته بود و گاهى نيز سر به سوى آسمان مى‏كشيد و گويا همان لكه ابر را جستجو مى‏كرد كه بر سر كاروانيان سايه مى‏افكند. هيچ بعيد نيست كه طبق اين نقل،روى صفاى باطنى كه پيدا كرده بود و اخبارى كه از گذشتگان بدو رسيده بود،منتظر ديدن چنين منظره و چشم به راه آمدن آن قافله بود،جريانات بعدى اين احتمال را تأييد مى‏كند،زيرا مورخين مانند ابن هشام و ديگران مى‏نويسند: كاروان قريش هر ساله از كنار صومعه بحيرا عبور مى‏كرد و گاهى در آنجا منزل مى‏كرد و تا آن سفر هيچ گاه بحيرا با آنان سخنى نگفته بود،اما اين بار همين كه كاروان در نزديكى صومعه منزل كردند غذاى زيادى تهيه كرد و كسى را به نزد ايشان فرستاد كه من غذاى زيادى تهيه كرده‏ام و دوست دارم امروز تمامى شما از كوچك و بزرگ و بنده و آزاد،هر كه در كاروان است بر سر سفره من حاضر شويد. بحيرا از بالاى صومعه خود بخوبى آن لكه ابر را ديده بود كه بالاى سر كاروان‏مى‏آيد و همچنان پيش آمد تا بر سر درختى كه كاروانيان زير آن درخت منزل كردند ايستاد.

ابن هشام مى‏نويسد:خود بحيرا پس از ديدن اين منظره از صومعه به زير آمد و از كاروان قريش دعوت كرد تا براى صرف غذا به صومعه او بروند،يكى از كاروانيان بدو گفت:اى بحيرا به خدا سوگند مثل اينكه اين بار براى تو ماجراى تازه‏اى رخ داده زيرا چندين بار تاكنون ما از اينجا عبور كرده‏ايم هيچ گاه مانند امروز به فكر پذيرايى ما نيفتادى؟

بحيرا گويا نمى‏خواست راز خود را به اين زودى فاش كند از اين رو در جواب او گفت:راست است،اما مگر نه اين است كه شما ميهمان و وارد بر من هستيد،من دوست داشتم اين بار نسبت به شما اكرامى كرده باشم و به همين جهت غذايى آماده كرده و دوست دارم همگى شما از آن بخوريد.

قریشيان به سوى صومعه حركت كردند،اما محمد(ص)را به خاطر آنكه كودكى بود و يا به ملاحظات ديگرى همراه نبردند و بعيد هم نيست كه خود آن حضرت كه بيشتر مايل بود در تنهايى به سر برد و به اوضاع و احوال اجتماعى كه در آن به سر مى‏برد انديشه كند از آنها خواست تا او را نزد مال التجاره بگذارند و بروند،و گرنه معلوم نيست ابو طالب به اين سادگى حاضر شده باشد تا او را تنها بگذارد و برود.

هر چه كه بحيرا در قيافه يكايك واردين نگاه كرد و اوصافى را كه از پيامبر اسلام شنيده و يا در كتابها خوانده بود در چهره آنها نديد،از اين رو با تعجب پرسيد:كسى از شما به جاى نمانده؟

يكى از كاروانيان پاسخ داد:بجز كودكى نورس كه از نظر سن كوچكترين افراد كاروان بود كسى نمانده!

بحيرا گفت:او را هم بياوريد و از اين پس چنين كارى نكنيد!

مردى از قريش گفت:به لات و عزى سوگند براى ما سرافكندگى نيست كه فرزند عبد الله بن عبد المطلب ميان ما باشد!اين سخن را گفته و برخاست و از صومعه به زير آمد و محمد(ص)را با خود به صومعه برد و در كنار خويش نشانيد.

بحيرا با دقت به چهره آن حضرت خيره شد و يك يك اعضاى بدن آن حضرت را كه در كتابها اوصاف آنها را خوانده بود از زير نظر گذرانيد . قرشيان مشغول صرف غذا شدند ولى بحيرا تمام حركات و رفتار محمد(ص)را دقيقا زير نظر گرفته و چشم از آن حضرت برنمى‏داشت و يكسره محو تماشاى او شده بود.

ميهمانان سير شدند و سفره غذا برچيده شد،در اين موقع بحيرا پيش يتيم عبد الله آمد و بدو گفت:اى پسر تو را به لات و عزى سوگند مى‏دهم كه آنچه از تو مى‏پرسم پاسخ مرا بدهى؟

و البته بحيرا از سوگند به لات و عزى منظورى نداشت جز آنكه ديده بود كاروانيان بدان قسم مى‏خورند.

اما همين كه آن بزرگوار نام لات و عزى را شنيد فرمود:مرا به لات و عزى سوگند مده كه چيزى در نظر من مبغوضتر از اين دو نيست.

بحيرا گفت:پس تو را به خدا سوگند مى‏دهم سؤالات مرا پاسخ دهى!

حضرت فرمود:هر چه مى‏خواهى بپرس!

بحيرا شروع كرد از حالات و زندگانى خصوصى و حتى خواب و بيدارى آن حضرت سؤالاتى كرد و حضرت جواب مى‏داد،بحيرا پاسخهايى را كه مى‏شنيد با آنچه در كتابها درباره پيغمبر اسلام ديده و خوانده بود تطبيق مى‏كرد و مطابق مى‏ديد،آن گاه ميان ديدگان آن حضرت را با دقت نگاه كرد،سپس برخاسته و ميان شانه‏هاى آن حضرت را تماشا كرد و مهر نبوت را ديد و بى اختيار آنجا را بوسه زد.

قریشيان كه تدريجا متوجه كارهاى بحيرا شده بودند به يكديگر گفتند:محمد نزد اين راهب مقام و منزلتى دارد،از آن سو ابو طالب نگران كارهاى بحيرا شد و ترسيد مبادا دير نشين سوء قصدى نسبت به برادرزاده‏اش داشته باشد كه ناگاه بحيرا را ديد نزد وى آمده پرسيد: اين پسر با شما چه نسبتى دارد؟

ابو طالب : فرزند من است!

بحيرا:او فرزند تو نيست،و نبايد پدرش زنده باشد!

ابو طالب : او فرزند برادر من است.

بحيرا: پدرش چه شد؟

ابو طالب : هنگامى كه مادرش بدو حامله بود وى از دنيا رفت.

بحيرا:مادرش كجاست؟

ابو طالب : مادرش نيز چند سالى است مرده!

بحيرا: راست گفتى.اكنون بشنو تا چه مى‏گويم: او را به شهر و ديار خود بازگردان و از يهوديان محافظتش كن و مواظب باش تا آنها او را نشناسند كه به خدا سوگند اگر آنچه من در مورد اين نوجوان مى‏دانم آنها بدان آگاه شوند نابودش مى‏كنند. و سپس ادامه داده گفت:اى ابو طالب بدان كه كار اين برادر زاده‏ات بزرگ و عظيم خواهد شد و بنابراين هر چه زودتر او را به شهر خود بازگردان. و در پايان سخنانش گفت: من آنچه لازم بود به تو گفتم و مواظب بودم اين نصيحت را به تو اطلاع دهم.

سخنان بحيرا تمام شد و ابو طالب در صدد برآمد تا هر چه زودتر به مكه بازگردد و از اين رو كار تجارت را بزودى انجام داد و به مكه بازگشت و حتى برخى گفته‏اند:از همانجا محمد (ص)را با بعضى از غلامان خود به مكه فرستاد و خود به دنبال تجارت رفت.

و در پاره‏اى از تواريخ آمده كه وقتى سخنان بحيرا تمام شد،ابو طالب بدو گفت: اگر مطلب اين طور باشد كه تو مى‏گويى او در پناه خداست و خداوند او را محافظت خواهد كرد.

(1) مورخين نوشته‏اند:ابو طالب از آن پس ديگر سفر تجارتى نكرد و بيشتر به حفاظت و تربيت رسول خدا(ص)همت مى‏گماشت،و در محافل بزرگان قريش و كارهاى اجتماعى او را با خود مى‏برد،در اجتماعات او را شركت مى‏داد و احيانا با او در كارها مشورت مى‏كرد و حتى نقل شده كه در جنگهايى كه گاه گاه اتفاق مى‏افتاد و به عنوانى پاى قريش به جنگ كشيده مى‏شد،آن حضرت را با خود مى‏بردـكه از آن جمله شركت آن حضرت را در جنگهاى فجار ذكر كرده‏اند كه براى ما از نظر تاريخى صحت آن به اثبات نرسيده و بلكه مورد ترديد و شبهه است

(2) و چنانكه از خود آن حضرت نقل شده و مورخين نيز نوشته‏اند:در اين خلال چند سالى هم چوپانى كرد و گوسفندانى را كه از پدر و مادرش بدو رسيده بود و يا از كسان نزديكش بود به دره‏هاى مكه مى‏برد و مى‏چرانيد و اين خود وسيله ديگرى براى پرورش روح و اجتماع قواى فكرى و آماده ساختن خود براى هدايت و رهبرى مردم در آينده بود. زيرا محيط صحرا و بيابان براى آن حضرت كه به دنبال جاهاى خلوتى مى‏گشت تا بهتر بتواند فكر و تأمل در كارها بكند محيطى آماده و مهيا بود و پرورش گوسفندانى كه بى دفاع‏ترين چهارپايان و ناتوانترين بهايم هستند تأثير زيادى در قلب و روح وى براى تربيت افراد انسان و رهبرى فرزندان آدم داشت.و از همه بالاتر آنكه وسيله و فرصت خوبى بود تا از آن محيط شرك و آلوده به انواع مفاسد،فحشا،گناه،ظلم و بى عدالتى به محيطى آرام و دور از اين مفاسد پناه برده و در آن زمانى كه نمى‏توانست عملا با آنها به مبارزه برخيزد و قدرت اين كار را نداشت به بيابان برود تا آن مظاهر فساد و مناظر رقتبار را نبيند. و اينكه برخى از نويسندگان مسيحى در اينجا نيز نوشته‏اند كه«در دوره‏اى از عمر كه اطفال ديگر،تمام اوقات خود را صرف بازى مى‏كنند محمد خردسال مجبور شد كه تمام اوقات خود را صرف كار براى تحصيل معاش نمايد آن هم يكى ازسخت‏ترين كارها يعنى گله‏دارى

(3) »علتى جز همان كه در صفحات قبل گفتيم يعنى غرض ورزى و يا بى اطلاعى ندارد،زيرا همان گونه كه گفتيم آن حضرت براى كسى گوسفند نمى‏چرانيد و اجير كسى نبود و گوسفند چرانى براى آن حضرت وسيله سرگرمى و پناه بردن به محيط آرام بيابان و فكر و تجمع حواس بيشتر بود. بارى ديدنيهاى سفر تجارتى شام و پس از آن ورود در اجتماعات قريش و مشاهده رفتار آنها و اطلاع از جنگ فجار و كشت و كشتارهاى بيهوده و شنيدن قصايد افتخار آميز شعراى نامى عرب در بازارهايى كه به مناسبت اجتماعات و فصول در جاهايى مانند«عكاظ»و جاهاى ديگر تشكيل مى‏شد در روح كنجكاو رسول خدا(ص)كه پيوسته از عادات زشت و تسلط جويانه قبايل عرب و مردم مكه رنج مى‏برد اثر عميقى مى‏گذارد و او را براى مبارزه با اين همه اخلاق ناپسند كه گريبانگير اجتماع شده بود آماده مى‏ساخت.

 بيشتر دوست مى‏داشت تنها باشد و فكر كند و به اسرار و رموز زندگى و خلقت واقف شود و تا جايى كه مى‏توانست با عادات ناپسندى كه مى‏ديد مبارزه مى‏كرد و اشتباهات اطرافيان را به آنها گوشزد مى‏نمود،در برخورد با مردم هميشه با مهربانى و خوش خلقى رفتار مى‏كرد،هرجا طرف معامله و داد و ستدى قرار مى‏گرفت جانب حق و عدالت را كاملا مراعات مى‏كرد و عملا راه و رسم زندگى صحيح انسانى را به مردم مى‏آموخت. از همه بالاتر امانت و صداقت عجيبى بود كه در زندگانى آن حضرت وجود داشت و در زندگى اجتماعى و برخوردها از او مشاهده مى‏شد،هيچگاه در خلوت و جلوت،در هيچ امر مالى و غير مالى،در معاشرت با مردان و زنان،كوچكترين انحراف اخلاقى و خيانتى از او ديده نشد تا آنجا كه هنوز سنين جوانى و دوران طوفانى زندگى را پشت سر نگذارده بود و شايد بيش از بيست سال از عمرش نگذشته بود كه به«محمد امين»معروف شد و مردم مكه اين لقب پرافتخار را به او دادند و هر كجا او را مى‏ديدند به همديگر نشان داده و مى‏گفتند:ـامين آمد!

حسن اخلاق و امانت و صداقت رسول خدا(ص)تدريجا زبانزد خاص و عام و نقل مجلس مردم در هر كوى و برزن گرديد و آن حضرت را محبوب مردم مكه گردانيد،و همين جريان سبب باز شدن صفحه جديدى در زندگى آن بزرگوار شد و يكى از اسباب و علل ازدواج آن حضرت با خديجه بود.

پى‏نوشتها:

1.داستان بحيرا را بدان گونه كه خوانديد با مختصر اختلاف و اجمال و تفصيلى مورخين اهل سنت و دانشمندان ايشان مانند ابن هشام و طبرى و ديگران و محدثين و علماى بزرگوار شيعه مانند شيخ صدوق در اكمال الدين و طبرسى در اعلام الورى و كازرونى در المنتقى ذكر كرده‏اند،ولى برخى از اهل تحقيق در سندهاى آن خدشه كرده و آن را به اساطير و افسانه تشبيه كرده‏اند،ولى ما در نظاير اين داستان پيش از اين گفته‏ايم كه اگر از نظر سند صحيح و معتبر شناخته شد جاى اين گونه سخنها باقى نمى‏ماند،و ما آن را مى‏پذيريم.

2.براى تحقيق بيشتر به تاريخ يعقوبى،ج 2،ص 15،الصحيح من السيرة،ج 1،ص 95 مراجعه شود .

3.كتاب پيغمبرى را كه از نو بايد شناخت،ص .12


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 12 مهر 1389برچسب:, | 6:48 قبل از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |

 

برخى از حالات رسول خدا در كودكى
ابن شهر آشوب از قاضى معتمد در تفسيرش نقل مى‏كند كه ابو طالب حالات رسول خدا (ص) را در كودكى شرح مى‏داد و مى‏گفت:هرگاه مى‏خواست چيزى بخورد و يا بياشامد نام خدا را بر زبان جارى مى‏كرد و «بسم الله » مى‏گفت و چون از طعام فارغ مى‏شد مى‏گفت: «الحمد لله كثيرا»و من از اين كار وى تعجب مى‏كردم. و از جمله آنكه هيچ گاه از وى دروغى نشنيدم،   و كارهاى مردم جاهليت را انجام نمى‏داد و هيچ گاه نديدم بى جهت خنده كند و هميشه تنهايى را بهتر دوست مى‏داشت.

 

 

 

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 12 مهر 1389برچسب:, | 6:54 قبل از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |

 

پيا مبر (ص) هما نند خودكودكان باآنان بازي مي كرد، ميوه هاي تازه وچيزهاي ديگري براي شان هديه مي داد .

 

شركت دربازي كودكان نوعي احترام به شخصيت واهتمام به شغل آنها ست . پيا مبر (ص) همواره با فرزندان خو يش وحتي گا هي با كودكان اصحاب بازي مي كرد ، چون بازي از نياز هاي طبيعي كودك مي با شد وبدون آ ن كودك رشد سا لم نخواهد داشت.

 

كودكي كه به بازي علاقه نداشته باشد اصولا بيمار محسوب ميشود.

 

همه ي انسانها اعم از بزرگ وكوچك ، حتي انبيا واولياي الهي در دوران كودكي تما يل به بازي داشته اند وكما بيش به بازي مي پرداختند واين حاكي از آن ا ست كه بازي ازنيازهاي طبيعي انسان است ؛ گرچه اين امربر همگان روشن است.اما مهم اين است كه والد ين وسر پرستان كودك باوجودآ گاهي به اين نياز ، ممكن است توجه كافي براي رفع اين نياز طبيعي نشان ندهند وازبر آوردن اين امر مهم غافل بمانند.

 

پيشوایان د ين به اين نياز طبيعي كودكان توجه كافي داشته اند . آنها علاوه بر اينكه كودكان رادربازي دوران كودكي آزاد مي گذاشتند ، خود نيز دربازي آنها شركت نموده ازاين طريق هم بازي آنهارا رونق مي بخشيد ند وهم به شغل و كار كودكان كه درواقع احترام به شخصيت آنها  ا ست اهميت مي دادند.

 

توجه پيا مبر (ص) به بازي كودكان تنها اختصاص به امام حسن وامام حسين (ع) نداشت، بلكه با همه ي كودكان يكسان بود.

 

پيا مبر (ص) براي اقامه نماز عازم مسجد بود ، درراه مسجد باكودكاني بر خورد كه به بازي مشغول بودند. كودكان همين كه پيا مبر (ص) راد يد ند

بسو ي او دويدند وبرگرد آن حضرت حلقه زدند وهريك مي گفت:" كن جملي" ؛ شتر ما باش (تا بر دوش تو سوار شويم).

كودكان كه رفتار پيا مبر (ص) را با امام حسن وامام حسين (ع) اين گونه ديده بودند ، انتظار داشتند كه رسول خدا (ص) به آنها پا سخ مثبت دهد.

حضرت هم انتظار آنها را برآورده سا خت.

 

مردم براي اقامه نماز در مسجد ، منتظر آن حضرت بودند ، بلال را بسراغ آنحضرت فرستادند. همين كه بلال درراه با اين جريان مواجه شد ، عرض كرد: يا رسول الله مردم منتظرند .

 

حضرت فرمود : برا ي من تنگ شدن وقت نما زبهتر از تنگ شدن دل اين كودكان ا ست.

 

سپس فرمود: برو بخا نه ام اگرچيزي هست براي كودكان بياور

 

بلا ل رفت تمام آن خانه را جستجو كرد تعداد گردو (جوز) يافت آنهارا نزدحضرت آورد،

 

پيا مبر(ص) گردوهارا دردست گرفت وخطاب به كودكان فرمود: 

 

"أ تبيعون جملكم بهذه الجوزات ؟"،آ يا شتر خودرا به اين جوز ها ميفروشيد؟

 

كودكان به اين معامله رضا يت دادند وبا خوشحا لي پيا مبر (ص) را رها كردند.

 

پيا مبر (ص) را هي مسجد شد وفرمود: خدا رحمت كند برا درم يوسف را كه اورا به چند درهم فروختند ومرا به چند جوز(گردو).!


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : 12 مهر 1389برچسب:, | 7:3 قبل از ظهر | نویسنده : یوسف طرفی سعیداوی |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.